در خرقه دادن

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
دزد را پيش رخت راه مده
خرنه اى خرس را کلاه مده
از سرى با چنان پريشانى
موى چون ميبرى به پيشاني؟
با تو ميگويد آن حکيم ولى
کاول الفکر آخرالعمل
مده، اى خواجه، بى گرو زنهار
ترک را جبه، کرد را دستار
زنده را توبه ده، که دارد جان
مرده خود توبه کرد از آب و ز نان
آنکه از بهر نان کند توبه
مشنو گر به جان کند توبه
نتوان ديو را به راه آورد
سر ديوانه در کلاه آورد
روستايى که ديشب از دره جست
مدهش توبه، کز مصادره جست
نيست آنکو سرى به راه کشد
بهلش تاقلان شاه کشد
به غرور جلب زنى عاطل
حق سلطان چه مى کنى باطل؟
تو اگر مومني،فرااست کو؟
ور شدى مؤتمن،حراست کو؟
فال مؤمن فراست نظرست
وين ز تقويم و زيج ما بدرست
مؤمن از رنگ چهره برخواند
آنچه دانا ز دفترش داند
مؤمنانش چو نور مى بينند
آنچه مردم ز دور ميبينند
دل مؤمن بسان آينه است
همه نقشى درو معاينه است
دل، که چشمش به نور حق بيناست
زانسوى پرده «ولوشئناست »
دل بيعلم کى رسد به يقين؟
علم حاصل کن، اى پسر، در دين
عمل از تن بجوى و علم از دل
زانکه ايمان چنين شود حاصل
چون زبان و دل اندرين تصديق
هر دو همداستان شوند و رفيق
تن تتبع کند به پاک روى
شود ايمان ازين سه پشت قوى
هرکس اين اعتقاد شد مقدور
همه اجزاى او بگيرد نور
نور معنى اگر نفوذ کند
کشف راز نهفته زود کند
در دل ما جزين امانى نيست
زانکه ايمان مايمانى نيست
نه به ايمان کشيد سوى يمن؟
خرقه مصطفى اويس قرن
حامل خرقه آن دو صاحب حال
که ازيشان رسيد دين به کمال
گر چه آن گل به خار بنهفتند
زان تفرج چو غنچه بشکفتند
دل او با گمان چو يار نبود
ديدن صورتش به کار نبود
روستايى نبود و در ده شد
رز خالص به امتحان به شد
امتحان ديد و غيب گويى کرد
طلب خرقه دو تويى کرد
تير ايمان چو بر نشان آمد
خرقه و خرده در ميان آمد
يمنى صاحب سعادت شد
مدنى را يقين زيادت شد
گر چه در عهد اقالت آوردند
حالشان گفت و حالت آوردند
قاصد و مقصد اين چنين بايد
هر کرا کشف سر دين بايد
خرقه پوشي، تو در چنين کس پوش
ورنه در خرقه کش سر و مخروش
چون تو قاضى شدي، مريدان دزد
خرقه ها رفت و نيست منت و مزد
ميکشى خلق را به بيخردى
چه توان کرد چون طبيب بدي؟
نه به هر خاطر اين نزول کند
قابلى جوي، تا قبول کند
آنکه در خورد صحبتست و حضور
مکن او را به خدمت از خود دور
وآنچه ارباب خدمتند و قيام
هر يکى را نگاه دار مقام
وانکه لايق بود به خلوت و صوم
مهل او را دگر به صحبت قوم
وان کزين هر سه قوم بيرونند
مده اين دانه شان، که بس دونند
ارمغانى مکن بريشان عرض
جز صلوة و زکوة و سنت و فرض
گر به هر يک عمامه خواهى داد
دين به دستار و جامه خواهى داد
نقد خويش اول آزمايش کن
بعد از آن خلق را نمايش کن
چون نکردى تو بد ز نيک جدا
از تو طالب کجا رسد به خدا؟
چکنى جستجوى بوالهوسان؟
زين يکى را به مخلصى برسان
چون تو اسب و شتر بهم رانى
به گل و گوچو گاو درمانى
آنکه سقمو نياش بايد داد
گرش افيون دهى بقاى تو باد
هر که آمد، گرش مريد کنى
در زمستان مگس قديد کنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید