در حال قضاة و قضا

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
کوش تا تکيه بر قضا ندهى
به فريب عمل رضا ندهى
زانکه چون خواجه مبتلا گردد
پر بود کان قضا بلا گردد
چون دو کس رفع حال خويش کنند
پيشت اثبات مال خويش کنند
به يکى ميل بى گواه مکن
جز به يک چشمشان نگاه مکن
چون نخواهى تو رشوه و پاره
نايبان نيز را بکن چاره
که به نيروى عدل ساده تو
آب ما مى برد پياده تو
عدلت از راستى عدول کند
عادلى را اگر قبول کند
کارت از رونق ار چو ماه شود
از وکيلان بد تباه شود
چه قدر باشد اين قضاى تو؟ باش
تا قضاى سپهر گردد فاش
پاى بر دست شرع و سر پر شور
چه برى جز وبال و وزر به گور؟
جيفه باشد که خواجه ميل کند
چو نظر در جحيم و ويل کند
شرع را شارعيست بس باريک
چشمها تيره، کوچها تاريک
حکم قاضى به اعتماد کسان
گر به جايى رسد تو هم برسان
تا نگردى تو مجتهد در دين
ننويسى جواب کس به يقين
نفس مفتى ز خبث بايد پاک
فقنا زين مقوله بى باک
زين قضا جز قضاى بد بنماند
بد و نيک ار چه هيچ خود بنماند
گر بزى چند ريش شانه زده
چنگ در حجت و بهانه زده
دست پيچيده در ميان، لنگان
دره اى در برابر آونگان
هم چو کرد کريوه چشم به راه
تا که آيد ز بامداد پگاه؟
که زن خويش را طلاق دهد؟
مرگ حلق که را خناق دهد؟
مهترى را نشانده اندر صدر
گشته ايشان ستاره، او شده بدر
هر که رشوت برد، رهش باشد
وانکه پنج آورد، دهش باشد
زر دهي، گوى از ميانه برى
ندهي، کير خر به خانه برى
قاضيى مرد وماند ازو صد باغ
دل پر از درد و اندرون پر داغ
باغها چون برفت و داغ بهشت
با چنان داغ دوزخست بهشت
سروراني، که پيش ازين بودند
در سلف پيشواى دين بودند
گر بدينگونه زيستند که او
ده سلمان و باغ بوذر کو؟
نرد اين درد پاک بايد باخت
بيغرض کار خلق بايد ساخت
دل آنکس که درد دين دارد
داغ انصاف بر جبين دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید