در شرايط دوستى و وفا

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
دوستى را يگانه شو با دوست
از صفا چون دو مغز در يک پوست
دوستى کز براى دين نبود
دل بر آن دوستى امين نبود
تا ميان دو دوست فرقى هست
هم چنان در ميانه زرقى هست
اندرين کار يار بايد، يار
چونکه بى يار بر نيايد کار
تا ترا قصد و اختيار بود
يار، مشنو، که با تو يار بود
چون پى اختيار خود باشى
يار کس ني، که يار خود باشى
دوست را پند گوى و پند پذير
پيش او خرد باش و خرده مگير
اين محبان، که شهره شهرند
از محبت تمام بى بهرند
دوستى از پى تراش کنند
يار از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دير شوند
دوست گيرند و زود سير شوند
پى مال تواند، چون ببرند
پايمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهى لوت، چشمشان با تست
ندهي، جنگ و خشمشان با تست
دوستى ز امن و استوارى خاست
امن چون نيست دوستى ز کجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نمايد ترا حقيقت باز
هر که اين دوستى به سر نبرد
راه از آن دوستى به در نبرد
ظاهر و باطنيت بايد چست
تا به پايان برى تو عهد درست
از سر بندگى به روز الست
چون به پيمان دوست دادى دست
بر دلت هر چه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستينه عهد بايد بود
وندران جد و جهد بايد بود
تا به پايان برى سخن، بارى
که در آن روز گفته اي: آرى
تا تو اين عهد را وفا نکنى
روى در قبله صفا نکنى
ايزد «اوفوا بعهد کم » فرمود
آدمى عهد را وفا ننمود
از کلام ار وفا پژوه کسست
« کلبهم باسط ذراع » بسست
کلب کو در ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست در بلعام
به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
گشت در روى او بلند آواز
بى هنر خود سگى بدان تا سه
چون شود با هماى هم کاسه؟
پارسايان، که با وفا جفتند
از زن پارساش به گفتند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید