در شفقت بر زير دستان

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
مکن، اى خواجه، بر غلامان جور
که بدين شکل و سان نماند دور
زور بر زير دست خويش مکن
دل او را ز غصه ريش مکن
که از آنجا تو را گماشته اند
بر سر اين گروه داشته اند
زان ميان يک وکيل خرجى تو
هم غلام گلوى و فرجى تو
بنده خويش را مکن پر زجر
تا همت بنده باشد و هم اجر
ميتوانش فروخت، گردونست
کشتن او ز عقل بيرونست
بنده را سير دار و پوشيده
چون به کار تو هست کوشيده
جان دهد بنده، چون دهى نانش
جان گرامى بود، مرنجانش
رزق بر اهل خانه تنگ مکن
روزى او ميدهد، تو جنگ مکن
در تو خاصيتى فزون باشد
تا ترا ديگرى زبون باشد
بده و شکر آن فزونى کن
الف او بس بود تو، نونى کن
گر تو خود را در آن ميان بينى
نبرى بهره اي، زيان بينى
شربتى در قدح نميريزى
که به زهريش بر نيآميزى
ز تو با درد دل اناث و ذکور
اين چنين سعى کى شود مشکور؟
مکن، اى دوست، گر نه هندويى
جان شيرين بدين ترش رويى
خويشتن را تو در حساب مگير
بندگان را در احتساب مگير
گر چه در آب و نانتند اينها
بتو از حق امانتند اينها
جز يکى نيست مالک و بنده
هر دو را خواجه آفريننده
خواجگى جز خداى را نرسد
آنچه سر کرد پاى را نرسد
خواجگى گر به آدمى دادست
بنده نيز آخر آدمى زادست
نسبت هر دو با پدر چو يکيست
اين دويى ديدن از براى شکيست
به ز فرزند بد غلامى نيک
که بر آرد ز خواجه نامى نيک
خواجه شايد که کم خلاص شود
بنده ممکن بود که خاص شود
گر به قسمت سخن تمام شود
اى بسا خواجه کو غلام شود
آن که مفلوج شد بدان زشتى
گر غلام تو بود چون هشتي؟
اگر اين بنده را تو گنجورى
مرگ ازو باز دار و رنجورى
آب چشم غلام خويش مبر
محضر بد به نام خويش مبر
نتوان زد به مذهب مالک
غوطه در لجه چنين هالک
بمرنج از غلام خواجه فروش
چون نکردى به خواجه خود گوش
تا ازين بندگيت باشد ننگ
هيچ از آن خواجگى نگيرى رنگ
گرت اين بندگى تمام شود
چرخ و انجم ترا غلام شود
تو که جز خواجگى ندانى کرد
اين غلامى کجا توانى کرد؟
گر حياتى و بينشى دارى
حيوان را ز خود نيآزارى
چه نگه ميکنى که گاو و خرند؟
اين نگه کن که چون تو جانورند
بى زبان را چنان مزن بر سر
ز زبانى بترس و از آذر
آنکه اين اعتبار کرد او را
نه بکشت و نه بار کرد او را
گر نه با کردگار در جنگى
بار اين عاجزان مکن سنگى
از برون گر زبان خموش کنند
نرهى از درون که جوش کنند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید