حکايت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
پسرى را پدر سلاح آموخت
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلير
هوس بيشه کرد و کشتن شير
نوجوان هم چو سرو بستانى
رفت يکروز در نيستانى
ماده شيرى بديدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روى راه
تير برنا نکرد در وى کار
به سر پنجه در کشيدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بيشه شد که: واى پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازين بد مرا نبود گناه
با من، اى مهربان، تو بد کردى
چه توان کرد چون تو خود کردي؟
چون نياموختى بمن پيشه
بمن آموخت شير اين بيشه
تو بجاى آر آنچه بتوانى
تا نباشد ترا پشيمانى
اولين حقت اين بود به درست
که کنى در سيه سپيدش چست
دومين پيشه اى بياموزد
که کفافى از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوى از مال
تا شود جفت همسرى به حلال
دهى از قرب نيکوان نورش
کنى از صحبت بدان دورش
چون تو اين احتياط ها کردى
گر بر آورد سر به نامردى
دان که آن را به ظلم کاشته اند
وز خدا و تو غم نداشته اند
چون نيايد سبو ز آب درست
آن ز جاى دگر به بايد جست
زان مبدل شدست آيينها
که جهان موج ميزند زينها
مردم اينند؟ چيست چاره ما
جز خموشى و جز کناره ما
شير مردى به دست مى نکنند
که برو صد شکست مى نکنند
نتواند شنيد نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلاى ناگاهان
پرده عصمتت تو باز مگير
به خداوندى از جوان وز پير
از دم گرگ بگسل اين رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید