در شرف بنيت انسان به صورت و معنى بر ديگر مخلوقات

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
چون شوى آنچنان که ميبايى
چون تو با خويشتن نميآيي؟
نظرى کن درين معانى تو
تا مگر خويش را بدانى تو
کز براى چه کارت آوردند؟
به چه زحمت به بارت آوردند؟
کيستي؟ روى در کجا داري؟
بکه اميد و التجا داري؟
نامه ايزدى تو، سر بسته
باز کن بند نامه آهسته
تا ببينى تو هر دو گيتى نقد
کرده با يکدگر به يک جا عقد
از کم و بيش نکته اى نگذاشت
که نه ايزد درين صحيفه نگاشت
اى کتاب مبين، ببين خود را
باز دان از هزار آن صد را
خويشتن را نمى شناسى قدر
ورنه بس محتشم کسي، اى صدر
هم خلف نام و هم خليفه نسب
نه به بازى شدى خليفه لقب
ذات حق را بهينه اسمى تو
گنج تقديس را طلسمى تو
به بدن درج اسم ذات شدى
به قوى مظهر صفات شدى
هم چو سيمرغ رازهاى جهان
در پس قاف قالبت پنهان
سر موى ترا دو کون بهاست
زانکه هستى دو کون بى کم کاست
ملکوتست جاى و منزل تو
جبروت آشيانه دل تو
با تو همره ز طالع فلکى
قوتى چند روحى و ملکى
قالبت قبه ايست اللهى
ليک در جبه اي، نه آگاهى
بر تو کلک سپهر صورت بند
کرده خطهاى معقلى پيوند
هيکل تست حرز قيم فرش
کاية الکرسيست و کنزالعرش
صنع را برترين نمونه تويى
خط بى چون و بى چگونه تويى
هم خمير تنت سرشته اوست
هم حروفت قلم نوشته اوست
نقش الله نقش پنجه تو
« ما سوى الله » در شکنجه تو
ز سر و دست و ناف و پاى تو دل
کرده نام محمدى حاصل
الف قامتست و را ابرو
صاد و ضاد تو چشم ها بر رو
طا و ظا انف و سين و شين دندان
ها دهان تو با لب خندان
ميم نافست و عين و غينت گوش
اين بدان و در آن دگر ميکوش
ميکنى ز آن سر و دهان و دو چشم
بر سه دندان شين شيطان خشم
صورتى کش به دست خود کردست
چون توان گفتنش؟ که بد کردست
ديو را نور عقل يار نبود
ورنه اين جا ز سجده عار نبود
ايزدت خواست تا پديد شدى
لايق مژده و نويد شدى
پدرى کرد عقلت از بالا
مادرى نفس، تا شدى والا
اخترانت برادر و خواهر
ملکت يار و مالکت ياور
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
دو ملک با تو اين چنين همراه
سوى ايشان نمى کنى تو نگاه؟
ملک و روح با تو و تو به خواب
شب قدري،تو خويش را درياب
نه عرض گشته در سراى سپنج
خادمان تو با جواهر پنج
چار عنصر خميره جسمت
سه مواليد جزوى از اسمت
آب حمال تست و کشتيها
باد فراش تست و دشتيها
آتش از مطبخ تو آشپزيست
افتابت به باغ رنگ رزيست
بر تو حفظش چنان نگشت محيط
کز مرکب بترسى وز بسيط
مشکل عالم از تو آسان شد
دد و دامت ز دم هراسان شد
سنگ چون موم زير تيشه تست
آب و آهن يکى ز پيشه تست
پوست بيرون کنى ز شير و پلنگ
وز هوا در کشى عقاب و کلنگ
در سر پيل بر زنى قلاب
گردن شير نرکشى به طناب
ديگران زير باروران تواند
سر در افسار و در عنان تواند
حيوان و نبات خوردن تست
معدن آذين گوش و گردن تست
آفتابست عقل و ماهت روح
جهل توفان و علم کشتى نوح
آسمانت سرست و عرشت هوش
حس ده گانه گونه گونه سروش
خلق نيکت بهشت و سيرت حور
کرم و همتت بلند قصور
خلق بدد و زخست و نار غضب
قهر و ديوانگى شواظ و لهب
ويل خشم و نعيم خشنودى
دد و دام آز و شهوت موذى
بحرها آب چشم و گوش و دهان
بيشه موى و درو چمنده نهان
کوهها گرده و سپر زو جگر
دره و پشته عضوهاى دگر
ز رگ و استخوان و عضله و پى
لحم و غضروف و جلد بر سر وى
سه هزار آلت از درون و برون
درج کردند در تو، بلکه فزون
بعد از آن قوت نباتى هشت
با يکى زين هر آلتى ضم گشت
حاصل ضرب بيست و چار هزار
کارفرماى و کار کن به شمار
شب و روز ايستاده در کارت
تا بلندى گرفت ديوارت
نه فلک در دل تو دارد گنج
با کواکب و ليک در يک کنج
جان جهان را بگشت و لنک نشد
وز حضور سپهر تنگ نشد
گر زمانى به ترک تاز آيى
بروى تا به عرش و باز آيى
شد درين جسم هفت گردون موج
وز شهاب نجوم فوجا فوج
آسمانت سر و شهاب ذکاست
زحلت فهم و فکر صايب و راست
با تو بهرام شوکتست و غضب
زهره تزيين شهوتست و طرب
مشترى زهد و علم و جاه و وقار
تير شعر و خط و حساب و شمار
مهر حکم و سياست شاهى
ماه هر حرفتى که ميخواهى
خاک پرگنج و پر دفينه تست
آب پر زورق و سفينه تست
هم ترا تاج اصطفا بر سر
هم ترا خلعت صفا در بر
گاه بردار و گاه بر تختى
آدمى کى بود بدين سختي؟
«ليس فى جبتى » تو دانى گفت
وين «اناالحق » تو ميتوانى گفت
گاه عبدى و گاه معبودى
چه عجب؟ چون غلام محمودى
خواجه فارغ شدست ازين بازى
همه کارش تو بنده ميسازى
در جهان چاره اى نشد ز تو فوت
بجز از موت و چاره کردن موت
آفرينش تمام گشت بتو
خاک از افلاک در گذشت بتو
دو سر خط حلقه هستى
از حقيقت به هم تو پيوستى
جهد آن مى کن، ار تو عيارى
کان دويى را ز بين بردارى
نيک مستم و گرنه زين جامت
بنمايم هزار و يک نامت
بستان اين که شربتى صافيست
بشناس اينقدر که اين کافيست
بيش ازين گرد و حرف برخوانى
ترسمت برجهى که: « سبحانى »
آنچه گفتم به نقد نيک بدان
وز پى آن زيادتى ميران



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید