مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
دفتر مساز اين ورق باده برده را
با زاهد فسرده مکن گفتگوى عشق
تلقين نکرده است کسى خون مرده را
تخمى که سوخت، سبز نگردد ز نوبهار
افسرده تر کند مى گلگون فسرده را
بپذير عذر باده کشان را، که همچو موج
در دست خويش نيست عنان، آب برده را
انديشه کن ز باطن پيران که چون چنار
هست آتشى نهفته به دل سالخورده را
صائب نظر به سيب زنخدان يار نيست
دندان به پاره هاى دل خود فشرده را