زهى از غيرت رويت گريبان چاک گلشن ها
ز خوى آتشينت تازه دايم داغ گلخن ها
نظر بر آفتاب و ماه نگشايند اهل دل
درين کشور نيندازد سياهى داغ روزن ها
ننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون من
دل سنگين به جاى سنگ مى بارد ز دامن ها
سرآمد سال ها از دور مجنون و همان خيزد
ز چشم آهوان چون حلقه زنجير شيون ها
ز جوش خون چنان شد چاک زخم سينه پردازم
که بيرون رفت از کف رشته تدبير سوزن ها
ز شوق محمل ليلى ز هر جا گرد مى خيزد
غزالان مى کشند از دور بى تابانه گردن ها
به محتاجان مدارا کن که جز نقش پى موران
نباشد هيچ زنجيرى براى حفظ خرمن ها
در استحکام منزل سعى دارد خواجه، زين غافل
که هر سنگى نهان در آستين دارد فلاخن ها
ز خورشيد قيامت ساغرى لب خشک تر دارم
در آن وادى که از ريگ روان گيرند روغن ها
مگر رطب اللسان شد خامه صائب درين گلشن؟
که گرديدند با چندين زبان خاموش سوسن ها