شماره ٤٣٢: تهى چشمان چه مى دانند قدر روى نيکو را؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
تهى چشمان چه مى دانند قدر روى نيکو را؟
نباشد جز گرانى بهره از يوسف ترازو را
ز خواب بى خودى بيدار کن آن چشم جادو را
که از خط هست در طالع شکستى طاق ابرو را
ترا از ديدن آيينه چون مانع توانم شد؟
که مى سازد دو چندان خوبى آن روى نيکو را
به افسون مى توانستم پرى در شيشه کرد، اکنون
ميسر نيست آرم در خيال آن آشنا رو را
نگيرد در تو افسون محبت، ور نه چون مجنون
نظربند از نگاهى مى کنم رم کرده آهو را
مرا بيگانگى از آشنايان است در طالع
وگرنه آشنايى نيست با بيگانگى او را
گل اميد من آن روز آب و رنگ مى گيرد
که بينم شاخ گل از خون خود آن دست و بازو را
بياض خوش قلم باشد بهشتى خوشنويسان را
مسلم کى گذارد کلک صنع آن صفحه رو را؟
هوس ريگ روان و تازه رويانند چون شبنم
مده زنهار ره در محفل خود آن گدارو را
دراى کاروان، يوسف شناسان را به وجد آرد
ز گفت و گوى مردم نيست پروايى خداجو را
مگر واقف شد از جوش نشاط خون من صائب؟
که مى بينم ز قتل خود پشيمان آن جفا جو را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید