اى دل بيدار را از چشم مستت خوابها
ديده را از پرتو روى تو فتح البابها
گر چنين روى تو آرد روى دلها را به خود
رفته رفته طاق نسيان مى شود محرابها
هر سبکدستى نيارد نغمه از ما واکشيد
در شکست خويش مى کوشند اين مضرابها
گرد عصيان رحمت حق را نمى آرد به شور
مشرب دريا نگردد تيره از سيلابها
عاقبت انجم ز روى چرخ مى ريزد به خاک
چند ماند بر کف آيينه اين سيمابها؟
پرتو حسن جهانسوز تو بر مسجد گذشت
زاهدان قالب تهى کردند چون محرابها
عقل معذورست در سرگشتگى زير فلک
چون برآيد مشت خاشاکى ازين گرداب ها؟
چون نگردد آب جان ها تيره در زندان جسم؟
رنگ مى گرداند از يک جا ستادن آبها
مى به دورافکن که تا بر خويشتن جنبيده ايم
خون ما را مى کند در کوزه اين دولابها
چند صائب شکوه دل را به مسجدها برم؟
از دم گرم من آتشخانه شد محرابها