برگ کاهى نيست کشت نابسامان مرا
خوشه از اشک پشيمانى است دهقان مرا
هست از روز ازل با پيچ و تاب آميزشى
چون ميان نازک خوبان، رگ جان مرا
مزرع اميد من از سير چشمى تازه روست
شبنمى سيراب دارد باغ و بستان مرا
ديده آيينه از نقش پريشان سير شد
نيست سيرى از تماشا چشم حيران مرا
فکر شورانگيز من ديوانگى مى آورد
هست زنجير جنون شيرازه ديوان مرا
بر دل آزاده من فکر مهمان بار نيست
از دل خود روزى آماده است مهمان مرا
نامه ناشسته نتوان يافت در ديوان حشر
گر بيفشارند روز حشر دامان مرا
نيست بى داغ جنون صائب دل غم ديده ام
هيچ کس بى گل ندارد ياد، بستان مرا