شماره ١٥٦: نيست ممکن بر گرفتن ديده از رويش مرا

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
نيست ممکن بر گرفتن ديده از رويش مرا
اره گر بر سر گذارد چين ابرويش مرا
خار و خس را دشمنى چون برق عالمسوز نيست
آرزو نگذاشت در دل تندى خويش مرا
مى شود صد آه، چون مجمر اگر آهى کشم
رخنه کرد از بس به دل مژگان دلجويش مرا
شکوه ها در دل گره زان چين ابرو داشتم
سرمه گفتار شد چشم سخنگويش مرا
چون سپند از بزم خود چندان که دورم مى کند
مى کشد بى تابى دل همچنان سويش مرا
طوطى از آيينه مى گويند مى آيد به حرف
چون به لب زد مهر حيرت، ديدن رويش مرا؟
آن که چون يوسف به نقد جان خريدارش شدم
نيست وزن برگ کاهى در ترازويش مرا
از دم تيغ تغافل روى گردان چون شوم؟
سيل نتوانست بردن از سر کويش مرا
سرو بر آيينه ام چون زنگ مى آيد گران
هست در مد نظر تا قد دلجويش مرا
نذر خاک آستانش سجده اى دارم ز دور
من کيم تا قبله گردد طاق ابرويش مرا؟
رو نمى گرداند از تيغ تغافل جرأتم
کز رميدن رام خود کرده است آهويش مرا
نيست تنها پيچ و تاب من ازان موى ميان
موى آتش ديده دارد هر سر مويش مرا
ديگران را گر به کويش پاى در گل رفته است
در دل سنگ است صائب پاى در کويش مرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید