شماره ١٧١: نبودم يکنفس طاقت که چشم از يار بربندم

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نبودم يکنفس طاقت که چشم از يار بربندم
کنون در خواب اگر بينم خيال دوست خورسندم
بجانت اى دلارامم که تا غايب شدم از تو
بدل مشتاق ديدارم بجانت آرزومندم
شدم صيد و همى گفتم که بر بندى بفتراکم
بناگه از جدائيها جدا شد بند از بندم
اگر خاک وجود من برد باد فنا هرگز
بگرد دامنت گردى نشستن نيز نپسندم
در ايام فراق تو ز غيرت دوختم ديده
نپندارى که دور از تو نظر بر غيرت افکندم
بخاک پاى تو جانا که کحل چشم خود سازم
اگر باد آورد گردى ز خوارزم و سمرقندم
چو من ديوانه عشقم نخواهد داشتن سودى
اگر حاکم نهد بندم وگر عاقل دهد پندم
مرا گفتى حسين از من که دل برکندى و رفتى
نکندم دل ز تو جانا وليکن جان بسى کندم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید