شماره ٢٧٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
جهانا چه در خورد و بايسته اي!
وگر چند با کس نپايسته اى
به ظاهر چو در ديده خس ناخوشى
به باطن چو دو ديده بايسته اى
اگر بسته اى را گهى بشکنى
شکسته بسى نيز هم بسته اى
چو آلوده اى بينى آلوده اى
وليکن سوى شستگان شسته اى
کسى کو تو را مى نکوهش کند
بگويش: هنوزم ندانسته اى
بيابى ز من شرم و آهستگى
اگر شرمگن مرد و آهسته اى
تو را من همه راستى داده ام
تو از من همه کاستى جسته اى
زمن رسته اى تو اگر بخردى
بچه نکوهى آن را کزو رسته اي؟
به من بر گذر داد ايزد تو را
تو بر ره گذر پست چه نشسته اى
ز بهر تو ايزد درختى بکشت
که تو شاخى از بيخ او جسته اى
اگر کژ برو رسته اى سوختى
وگر راست بر رسته اى رسته اى
بسوزد کژيهات چون چوب کژ
نپرسد که بادام يا پسته اى
تو تير خدائى سوى دشمنش
به تيرش چرا خويشتن خسته اي؟
چو بى راه و بى رسته گشتي، مرا
چه گوئى که بى راه و بى رسته اي؟
چو دانش بيارى تو را خواسته ام
وگر دانش آرى مرا خواسته اى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید