شماره ٢٥٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آمد و پيغام حجت گوش دار اى ناصبى
پاسخش ده گر تواني، سر مخار، اى ناصبي؟
هرچه گوئى نغز حجت گوي، ليکن قول نغز
کى پديد آيد ز مغز پربخار، اى ناصبي؟
علم ناموزى و لشکرسازى از غوغا همى
چون چنينى بى فسار و بادسار، اى ناصبى
چند فخر آرى بدين بسيارى جهال عام
نيستت اين فخر، ننگ است اين و عار، اى ناصبى
همچنان کز صد هزاران خار يک خرما به است
نيز يک دانا به از نادان هزار، اى ناصبى
چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببين
بر درختان بيش و کم و برگ و بار، اى ناصبي؟
امتى مر بوحنيفه و شافعى را، از رسول
شرم نايد مر تو را زين زشت کار، اى ناصبي؟
. . .
مصطفى بر گردن و اندر کنار، اى ناصبى
بوحنيفه و شافعى را بر حسين و بر حسن
چون گزيدى همچو بر شکر شخار، اى ناصبي؟
نور يزدان از محمد وز على اولاد اوست
تو برونى با امامت زين قطار، اى ناصبى
چون ننازم بهر داماد و وصى و اولاد او
گر بنازى تو به يار و پيش کار، اى ناصبي؟
نيست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را
نه لجاج و نه مرى نه خار خار، اى ناصبى
گر مرايشان را تو هريک يار پيغمبر نهى
من نگويم جز که حق و آشکار، اى ناصبى
. . .
همچو او هر يک رسول کردگار، اى ناصبى
گرچه اندر رشته درى کشندش کى بود
سنگ هرگز يار در شاهوار، اى ناصبي؟
گرچه بر ديوار و بر در صورت مردم کنند
يار مردم باشد آن نيکونگار، اى ناصبي؟
ور حديث غار گوئى نيست اين افضل و نه فخر
حجت آور پيش من چربک ميار، اى ناصبى
. . . آنکه پيغمبر به زير ساق عرش
از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، اى ناصبى
زى تو گر ياران چهارند، از ره دين سوى من
نيست جز حيدر امامى نه سه يار، اى ناصبى
زانکه ما هرچند ديوار است مزگت را چهار
قبله يک ديوار داريم از چهار، اى ناصبى
از پس پيغمبر آن باشد خليفه کو بود
هم مبارز هم به علم اندر سوار، اى ناصبى
از على علم و شجاعت سوى امت ظاهر است
روشن و معروف و پيدا چون نهار، اى ناصبى
زير بار جهل مانده ستى ازيرا مر تو را
در مدينه ى علم و حکمت نيست بار، اى ناصبى
از على مشکل نماند اندر کتاب حق مرا
علم بوبکر و عمر پيش من آر، اى ناصبى
من ز دين در زير بار و بارور خرما بنم
تو به زير بيدى و بى بر چنار، اى ناصبى
راز ايزد با محمد بود و جز حيدر نبود
مر محمد را ز امت رازدار، اى ناصبى
گر ز پيغمبر بجز فرزند حيدر کس نماند
تا قيامت رازدار و يادگار، اى ناصبى
اى دريغا چونکه نامد سوى بوبکر و عمر
زاسمان صمصام تيز و ذوالفقار، اى ناصبي؟
روز خيبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند
تا على کند آن قوى در زان حصار، اى ناصبي؟
عمر و بن معدى کرب را . . . روز حرب
پيش پيغمبر گريز از کارزار، اى ناصبى
از پيمبر خيبرى را خط آزادى که داد
جز على کو بد وزير و هوشيار، اى ناصبي؟
فخر بر ديگر جهودان خيبرى را خط اوست
بنگر آنک گر ندارى استوار، اى ناصبى
چون گريزى از على کو شير دين ايزد است
گر نگشته ستى به دين اندر حمار، اى ناصبي؟
چون پديد آمد به خندق برق تيغ ذوالفقار
گشت روى عمر و عنتر لاله زار، اى ناصبى
هر که مرد است از جهان دل با على دارد، مگر
تو که با مردان نباشى در شمار،اى ناصبى
هنچنان آنگه برآورد از سر کافر على
من بر آرم از سرت گرد و دمار،اى ناصبى
شاد چون گشتى براندندم به قهر از بهر دين
از ضياع خويش و از دار و عقار،اى ناصبى ؟
تا قرار من به يمگان است مى دانم که نيست
جز به يمگان علم و حکمت را قرار،اى ناصبى
زانکه در عالم علم گشته به نام آنکه اوست
خازن علم خداى کامگار،اى ناصبى
آنکه تا او را ندانى مى خورى و مى چرى
تو بجاى . . . ار، اى ناصبى
چون ز مشکلهات پرسم عورتت پيدا شود
بى ازاري، بى ازارى ، بى ازار، اى ناصبى
طبع خر دارى تو، حکمت را کسى بر طبع تو
بست نتواند به سيصد رش نوار، اى ناصبى
چون بيائى سوى من با مزه خرمائى همى
چند باشى بى مزه همچون خيار، اى ناصبي؟
تا قيامت بر مکافات فعال زشت تو
اين قصيده بس تو را از من نثار، اى ناصبى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید