شماره ٢٤٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دگر ره باز با هر کوهسارى
بخار آورد پيدا خار خارى
همان شخ که ش حريرين بود قرطه
همى از خر بر بندد ازارى
به ابر اندر حصارى گشت کهسار
شنوده ستى حصارى در حصارى
همى فرش پرندين برنوردد
شمال اکنون زهر کوهى و غارى
خزان از مهرگان دارد پيامى
سوى هر باغ و دشت مرغزارى
پر از بادست که را سر دگر بار
گران تر زو نديدم بادسارى
چو ابدالان هميشه در رکوع است
به باغ اندر ز بر هر ميوه دارى
ز هر شاخى يکى ميوه در آويخت
چو از پستان مادر شيرخوارى
چو مستوفى شد اکنون، زان بخواهد
شمال از هر درخت اکنون شمارى
ز چندين پر زر و زيور عروسان
کنون تا نه فراوان روزگارى
نماند با عروسى روى بندى
نه طوق و ياره اى يا گوشوارى
بهر حمله شمال اکنون بريزد
گنه ناکرده خون لاله زارى
بلى زار است کار گل وليکن
به زارى نيست همچون لاله زارى
به خون اندر همى غلتد که دهقان
نبيند خون او را خواستارى
بهى برشاخ ازاين اندوه مانده است
نژند و زرد همچون سوکوارى
جهان چون شاد خوارى بود ليکن
بماند آن شاد خوار اکنون چوخوارى
به پيرى و به خوارى باز گردد
به آخر هر جوان و شاد خوارى
جهان با هيچ کس صحبت نجويد
کزو بر ناورد روزى دمارى
چو گشت آشفته گردد پيشگاهى
رهى و بنده پيش پيشکارى
خر بدخوست اين پر بار محنت
حرونى پر عوارى بى فسارى
نيابى از خردمندان کسى را
که او را اندر اين خر نيست بارى
نگه کن تا بر اين خر کس نشسته است
که اين بد خر نکرده ستش فگارى
ازو پرهيز کن چون گشتى آگاه
که جز فعل بد او را نيست کارى
منش بسيار ديدم و آزمودم
چه گويم؟ گويم اين مارى است، مارى
جز از غدر و جفا هرچند گشتم
نديدم کار او را پود و تارى
کجا نورى پديد آيد هم آنجا
ز بد فعلى برانگيزد غبارى
تو را چون غمگسارى داد گيتى
دلت شاد است و دارى کاروبارى
نه اى آگه که گر غمى نبودى
نبايستت هرگز غمگسارى
نبايد تا نباشد جرم عذرى
نه صلحي، تا نباشد کارزارى
جهان جاى خلاف و بر فرودست
جزين مر مردمان را نيست کارى
تو معذورى که نشناسيش ازيرا
نخسته ستت هنوز از دهر خارى
تو با او، اى پسر، روگر خوش آمدت
پدر را هيچ عذرى نيست بارى
گرفتم در کنارش روزگارى
کنون شايد کزو گيرم کنارى
اگر من به اختيارم برتن خويش
نکردم جز که پرهيز اختيارى
خلاف است اهل دين را اهل دنيا
بداند هر حکيمى بى مدارى
نکرد اين اختيار از خلق عالم
جز ابدالى حکيمى بختيارى
مرا دين است يارو جفت،هرگز
اگر حق را نباشد حق گزارى
اگر با من نسازند اهل دنيا
به من بر آن نباشد هيچ عارى
خرد ما را به کار آيد اگر چند
نمى دارد به کارش نابکارى
خرد بار درخت مردم آمد
بدو باغى جدا گشت از چنارى
خرد بر دلت بنگارى ازيرا
ازو به نيست مر دل را نگارى
سوارى گر خرد برتو سوار است
که همچون تو نبيند کس سوارى
مرا شهرى است اين دل پر ز حکمت
مرا بين تا ببينى شهريارى
بگوش دل نگر زى من که چشمت
يکى از من نبيند از هزارى
ببين در لفظ و معنى ها و رمزم
بهارى در بهارى در بهارى
مرا اين روزگار آموزگار است
کزين به نيست مان آموزگارى
ز بسيارى که بردم بار رنجش
شدم، گرچه نبودم، بردبارى
مجوى از کس شکارى گر نخواهى
که جويد ديگرى از تو شکارى
خردمندا، تو را شعرم نثار است
نثارى کان به است از هر نثارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید