شماره ٢٤١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اين چه خيمه است اين که گوئى پر گهر درياستى
يا هزاران شمع در پنگان از ميناستى
باغ اگر بر چرخ بودى لاله بودى مشترى
چرخ اگر در باغ بودى گلبنش جوزاستى
از گل سورى ندانستى کسى عيوق را
اين اگر رخشنده بودى يا گر آن بوياستى
صبح را بنگر پس پروين روان گوئى مگر
از پس سيمين تذروى بسدين عنقاستى
روى مشرق را بيارايد به بوقلمون سحر
تا بدان ماند که گوئى مسند داراستى
جرم گردون تيره و روشن درو آيات صبح
گوئى اندر جان نادان خاطر داناستى
ماه نو چون زورق زرين نگشتى هر مهى
گر نه اين گردنده چرخ نيلگون درياستى
نيست اين دريا بل اين پرده ى بهشت خرم است
ور نه اين پرده بهشتستى نه پر حوراستى
بلکه مصنوعى تمام است اين به قول منطقى
گر تمام آن است کو را نيست هرگز کاستى
آسيائى راست است اين کابش از بيرون اوست
زان همى گردد، شنودم اين حديث از راستى
آسيابان را ببينى چون ازو بيرون شوى
واندر اينجا ديديى چشمت اگر بيناستى
چيست، بنگر، زاسيا مر آسيابان را غله؟
گر نبايستيش غله آسيا ناراستى
عقل اشارت نفس دانا را همى ايدون کند
کاين همانا ساخته کرده ز بهر ماستى
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى
نفس ما بر آسيا کى پادشا گشتى به عقل
گر نه نفس مردمى از کل خويش اجزاستى
چرخ مى گويد به گشتن ها که من مى بگذرم
جز همين چيزى نگفتى گر چو ما گوياستى
قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش
گشتنش آواستى گر همچو ماش آواستى
کس نمى داند کز اين گنبد برون احوال چيست
سر فرو کردى اگر شخصى بر اين بالاستى
نيست چيزى ديدنى زينجا برون و زين قبل
مى گمان آيد کز اين گنبد برون صحراستى
دهر خود مى بگذرد يا حال او مى بگذرد
حال گشتن نيستى گر دهر بى مبداستى
هر کسى چيزى همى گويد زتيره راى خويش
تا گمان آيدت کو قسطاى بن لوقاستى
اين همى گويد که گرمان نيستى دو کردگار
نيستى واجب که هرگز خار با خرماستى
نور و خير و پاک و خوب اندر طبايع کى چنين
ظلمت و شر و پليد و زشت را اعداستي؟
وانت گويد گر جهان را صانعى عادل بدى
بر جهان و خلق يکسر داد او پيداستى
ريگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب شور
کشت و ميوه ستان و راغ و باغ چون ديباستى
اين چرا بنده ى ضعيف و چاکر و ساسيستى
وان چرا شاه و قوى و مهتر و والاستى
ور جهان را يکسره ايزد مسلمان خواستى
جز مسلمان نه جهودستى و نه ترساستى
وانت گويد جمله عدل است اين و ما را بندگى است
خواست او را بود و باشد، نيست ما را خواستى
من بگفتى راستى گر از زبان اين خسان
عاقلان را گوش کردن قول ما ياراستى
گر بشايستى که دينى گستريدى هر خسى
کردگار اندر جهان پيغمبر ننشاستى
گر تفاوت نيستى يکسان بدى مردم همه
هر کسى در ذات خود يکتا و بى همتاستى
وين چنين اندر خرد واجب نيابد نيز ازانک
هر کسى همتاى خلقستى و خود يکتاستى
وانچه کز جستن محال آيد نشايد بودن آن
پس نشايد گفتن «ار هستى چنين زيباستى »
پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت
«بهزيستى گرنه اين مولاى و آن مولاستى »
وانکه گويد «خواست ما را نيست » مى گويد خرد
کاين همانا قول مردى مست يا شيداستى
اين چنين بى هوش در محراب و منبر کى شدى
گر به چشم دل نه جمله عامه نابيناستي؟
هوشياران را همى ماند به خاموشى وليک
چون سخن گويد تو گوئى سرش پر سوداستى
روى زى محراب کى کردى اگر نه در بهشت
بر اميد نان و ديگ قليه و حلواستي؟
جاى کم خواران و ابدالان کجا بودى بهشت
گر براندازه ى شکم و معده اينهاستي؟
گوئى از امر خداى است، اى پسر، بر مرد عقل
امر ازو برخاستى گر عقل ازو برخاستى
عقل در ترکيب مردم ز آفرينش حاکم است
گر نه عقلستى برو نه چون و نه ايراستى
خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست
کى روا باشد که گوئى زين سپس «گر خواستى »؟
گر شنودي، اى برادر، گفتمت قولى تمام
پاک و با قيمت که گوئى عنبر ساراستى
وانکه مى گويد که «حجت گر حکيمستى چرا
در دره ى يمگان نشسته مفلس و تنهاستي؟»
نيست آگه زانکه گر من همچو بد حالمى
پشت من چون پشت او پيش شهان دوتاستى
من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستى مرا
وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستى
من به يمگان خوار و زار و بى نوا کى ماندمى
گرنه کار دين چنين در شور و در غوغاستي؟
کى شده ستى نفس من بر پشت حکمت ها سوار
گرنه پشت من سوار دلدل شهباستي؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید