شماره ٢١٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بدخو جهان تو را ندهد دسته
تا تو ز دست او نشوى رسته
بسته ى هوا مباش اگر خواهى
تا ديو مر تو را نگرد بسته
ديو از تو دست خويش کجا شويد
تا تو دل از طمع نکنى شسته؟
تا کى بود خلاف تو با دانا
او جسته مر تو را و تو زو جسته
اى خوى بد چو بنده بد رگ را
صد ره تو را به زير لگد خوسته
جز خوى بد فراخ جهانى را
بر تو که کرد تنگ تر از پسته؟
بشنو به گوش دل سخن دانا
تا کى بوى به جهل کبا مسته؟
تا کى روى چو کره بد گوهر
جل و عنان دريده و بگسسته؟
چون از فساد باز کشى دستت
آنگه دهد صلاح تو را دسته
چون چرغ را دهند، هواى دل
يک چند داده بود تو را مسته
آن باد سارى از سر بيرون کن
اکنون که پخته گشتى و آهسته
وان چون چنار قد چو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پيلسته
آن را که او سپر کند از طاعت
تير هواى دل نکند خسته
گرد از دل سياه فرو شويد
مسح و نماز و روزه پيوسته
هر گه که جست و جوى کنى دين را
دنيا به پيشت آيد ناجسته
جاى خلاف هاست جهان، دروى
شايسته هست و هست نشايسته
بگذر ز شر اگر نبود خيرى
نارسته به بود چو به بد رسته
نشنودى آن مثل که زند عامه
«مرده به از به کام عدو زسته »
اندر رهند خلق جهان يکسر
همچون رونده خفته و بنشسته
بايسته چون بود به سزا دنيا
چون نيست او نشسته و بايسته
بر رفتنيم اگرچه در اين گنبد
بيچاره ايم و بسته و پيخسته
روزان شبان بکوش و چو بيهوشان
مگذار کار بيهده برسته
هرچيز باز اصل همى گردد
نيک و بد و نفايه و بايسته
دانست بايد اين و جز اين زيرا
دانسته به بود ز ندانسته
بر خوان ژاژخاى منه هرگز
اين خوب قول پخته و خايسته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید