شماره ١٨٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
در دلم تا به سحرگاه شب دوشين
هيچ ناراميد اين خاطر روشن بين
گفت: بنگر که چرا مى نگرد گردون
به دو صد چشم در اين تيره زمين چندين
خاک را قرصه خورشيد همى درزد
روز تا شام به زر آب زده ژوپين
وز گه شام بپوشد به سيه چادر
تا به هنگام سحر روى خود اين مسکين
روز رخشان سپس تيره شبان، گوئى
آفرين است روان بر اثر نفرين
خاک را شوى همين دوست که مى زايد
شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شيرين
گم ازين شد ره مانى که زيک گوهر
به يکى صانع نايد شکر و رخپين
از دو شو نه زين بجه بچه برون نايد
اين جنين نايد، پورا، و نه آن جنين
ميوه زين است يکى تلخ و دگر شيرين
خلق از اين است يکى شاد و دگر غمگين
طين اگر شوى نباشدش به روز و شب
کى پديد ايد زيتون و نه تين از طين
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نه شود دشت چو زنگار به فروردين
کس نديده است چنين طرفه زناشوئى
نه زنى هرگز زاده است بدين آئين
وين خردمند و سخن گوى بهشتى جان
از چه مانده است چنين بسته در اين سجين؟
زن جان است تن تيره ت، با زندان
چند خسپي؟ بنگر نيک و نکو بنشين
عمر خود خواب جهان است، چرا خسپي؟
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزين
بى گمان گردى اگر نيک بينديشى
که بدل خفته است اين خلق همه همگين
گر کسى غسلين خورده است به مستى در
تو که هشيارى بر خيره مخور غسلين
بلبل و هدهد و مرغند، بلي، ليکن
گل همى جويد يکى و يکى سرگين
طبع تشرين به چه ماند به مه نيسان؟
گرچه در سال بود نيسان با تشرين
از نبشته است نه ز اواز و نه از معنى
سوى هشيار دلان سيرين چو نسرين
تا سحرگه ز بس انديشه نجست از من
سر من جز که سر زانوى من بالين
اى برادر، به چنين راه درون مرکب
فکرتت بايد و از عقل بدو بر زين
جز بر اين مرکب و زين، زين چه زشت و ژرف
جان دانا نشود بر فلک پروين
دهر تنين خورنده است بر اين مرکب
بايدت جست به صد حيلت از اين تنين
اى پسر، جان و تنت هر دو زناشوى اند
شوى جان است و زنش تنت و خرد کابين
زين زن و شوى بدين کابين، فرزندى
چه همى بايد، داني، که بزايد؟ دين
گر بترسى ز بلا بر تن خويش و جان
هر دو را بايد کردنت ز دين پرچين
کيمياى زر دين است بدو زر شو
کيميا نيست چنين نيز به قسطنطين
نرهد ز آتش نه سيم و نه مس جز زر
برهى زاتش دوزخ چو شدى زرين
تن بيچاره ت از اين شوى همى يابد
اين همه زينت و آرايش و اين تحسين
جفت جان حورالعين هم اندر جان
زانش برطاعت وعده است به حورالعين
آنک ازو خاک سيه حورالعين گشته است
حور ازو يابد در خلد برين تزيين
جان تو گوهر علم است چنينش ايزد
در تو مى از قبل علم کند تسکين
مر تو را دين محمد چو دبستان است
دين کند جان تو را زنده و علم آگين
طلب علمت فرمود رسول حق
گر سفر بايد کردن به مثل تا چين
سوى چين دين من راه بياموزم
مر تو را گر نکنى روى چنين پرچين
آل ياسين مر چين را دومين چين است
تو به چين دومين شو نه بدان پيشين
چين تو ظاهر و ماچين به مثل باطن
تو به چين بودى و مانده است تو را ماچين
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگين
چون نمودم که تن و جانت زن و شوى اند
عمل و علم پديد آمده زان و زين
گر همى آرزو آيدت عروسى نو
دين عروست بس و دل خانه و علم آئين
راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است
ناصبى از من ازين است جگر پر کين
ز آل ياسين خبرش نى و به تقليدش
بر سر سوره همى خواند يا و سين
هان و هينش کنم از حکمت ازيرا خر
باز گردد ز ره کژ به هان و هين
آب دريا را خورشيد بجوشاند
تا برآردش سوى چرخ و شود نوشين
پند ميتين و، دل نادان چون سنگ است
بر دل سنگين از پند سزد ميتين
جز که بر سخته نگويم سخني، زيرا
سخن حکمت زر است و خرد شاهين
جز به تلقين نرهد بى خرد از تقليد
که چراغ است به تقليد درون تلقين
هر که را آتش تقليد بجوشاند
مرد داناش به تاويل دهد تسکين
اى پسر، گفت در اين شعر تو را حجت
آنچه دل گفت مر او را به شب دوشين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید