شماره ١٨٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى دننده همچو دن کرده رخان از خون دن
خون دن خونت بخواهد ريخت گرد دن مدن
همچو نخچيران دنيدي، سوى دانش دن کنون
نيک دان بايد هميت اکنون شدن اى نيک دن
راه زد بر تو جهان و برد فر و زيب تو
چند خواهى گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟
چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو
چند بوئى زلف چون شمشاد و روى چون سمن؟
بانگ مطرب را فراوان کمترى از ده ستير
بانگ مؤذن را فزونى از صد و پنجاه من
تو چرانى گوروار و شير گيتى در کمين
شير گيتى را همى فربه کنى چون گور تن
گورگيرد شير دشتى ليکن از بهر تو را
گور سازد شير گيتى خويشتن را بى دهن
تن چراى گور خواهد شد، به تن تا کى چري؟
جانت عريان است و تو برگرد تن کرباس تن
چهره و جامه ى نکو زيب و جمال مرد نيست
ننگ آيد مرد را ننگ از جمال و زيب زن
عيب تو جامه ت نپوشد، تيغ پوشد يا قلم
گر نه اى زن يا قلم زن باش يا شمشيرزن
از قلم برنگذرد مر هيچ مردم را شرف
ور کسى را ظن جزين افتد خطا افتدش ظن
تيغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست
آن درين زن وين دران زن پادشا کن خويشتن
دست را چون مرکب تيغ و قلم هر دو بگير
وانگهى اسپت به ميدان شرف بيرون فگن
گر يکى زين دو شرف را بيش ناوردى به دست
نيم مردي، زانکه تو يک دسته ماندى سوى من
عدل و احسان پيشه کن، تا چند گوئى بيهده
نام جد من معدل بود و نام من حسن؟
خوب روى از فعل خوب است، اى برادر، جبرئيل
زشت سوى مردمان از فعل زشت است اهرمن
بى هنر گر گنج يابد ممتحن بايدش بود
با هنر بى چيز اگر ماند نباشد ممتحن
گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهى
ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن
از هنر مر خويشتن را شو يکى چنبر طلب
تا بيايد صد هزار بيشت از نعمت رسن
تخم بد نيک، پورا، نيست چيزى جز هنر
بار بخت نيکت از شاخ هنر بايد چدن
بى هنر با مال و با شاهى نباشد نيکبخت
با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن
از سر شمشير و از نوک قلم زايد هنر،
اى برادر، همچو نور از نار و نار از نارون
مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت
خود قلم باشد زبان اندر ميان انجمن
چون شد آبستن به حکمت ها زبان مرد علم
تيغ بايد تا بيارد زادن آبستن سخن
از زبان بهترين خلق بهتر دين نزاد،
چون شنيدي، جز بيارى ى تيغ تيز بوالحسن
از سخن وز تيغ زاد اين دين، ازان آمد قوى
دين طلب، گر مى هنر جوئي، رها کن مکر و فن
بى هنر دان، نزد بى دين، هم قلم هم تيغ را
چون نباشد دين نباشد کلک و آهن را ثمن
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بنده دين و هنر نشگفت اگر شد برهمن
مادر و مايه ى هنر دين است نشگفت ار هنر
جز به زير مايه و مادر نمى گيرد وطن
دين گرامى شد به دانا و، به نادان خوار گشت
پيش نادان دين چو پيش گاو باشد ياسمن
همچو کرباسى که از يک نيمه زو مرشاه را
قرطه آيد وز دگر نيمه جهودى را کفن
مرد بى دين گاو باشد تا ندارى بانکش
مر تو را، پورا، همى مردم به دين بايد شدن
آن سخن باشد سخن نزديک من کز دين بود
آن سخن کز دين برون باشد چه باشد؟ هين و هن
گر به دل بينا شده ستى راه دينى پيش توست
گاه از اين سو گاه از آن سو چونت بايد تاختن؟
دين يکى جامه است چون داناش پوشد پاک و نو
باز چون نادانش پوشد چو گليمى پر درن
چون که بينا شد به بوى جامه يوسف پدرش
زان سپس که ش چشم نابينا ببود از بس محن؟
وز چه ماندى تو به هر دو چشم نابينا کنون
گر فرستاده است سوى تو محمد پيرهن؟
يا تو را از پيرهن خود نيست، اى جاهل، خبر
روز و شب زان مانده اى با هايهاى و مفتتن
دين ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل
شير پاکيزه کجا باشد در آلوده لگن؟
راست گوى و طاعت آر و پاک باش و علم جوى
فوج ديوان را بدين معروف لشکرها شکن
گر دلت بر نيک همسايه ز حسد کينه گرفت
کينه ت از بد فعل جان خويش بايد آختن
اى منافق، يا مسلمان باش يا کافر به دل
چونت بايد با خداوند اين دوالک باختن؟
از دل همسايه گر مى کند خواهى کين خويش
از دل خويش اين زمانه کين همسايه بکن
همچنان باشم تو را من چون تو باشى مر مرا
گر همى ديبات بايد جز که ابريشم متن
شعر حجت را بخوان، اى هوشيار، و ياد گير
شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید