شماره ١٣٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گنبد پيروزه گون پر ز مشاعل
چند بگشته است گرد اين کره گل؟
علت جنبش چه بود از اول بودش؟
چيست درين قول اهل علم اوايل؟
کيست مر اين قبه را محرک اول؟
چيست از اين کار کرد شهره به حاصل؟
از پس بى فعلى آنکه فعل ازو بود
از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟
جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد
وين نشود بر عقول مبهم و مشکل
حال ز بى فعل اگر به فعل بگردد
آن ازلى حال بود محدث و زايل
هرکه مر او را بر اين مقام بگيرى
گرچه سوار است عاجز آيد و راجل
علت جنبش چه چيز ؟ حاجت ناقص
حاصل صفت چه چيز؟ مردم عاقل
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهرى بى نياز و ساکن و کامل؟
بار درخت جهان چه آمد؟ مردم
بار درختان ز تخمهاست دلايل
بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست
از جو جو زايدو از پلپل پلپل
تو که بر تخم عالمى که مر او را
برگ سخن گفتن است و بار فضايل
صانع مصنوع را تو باشى فرزند
پس چو پدر شو کريم و عادل و فاضل
قول مسيح آنکه گفت «زى پدر خويش
مى شوم » اين رمز بود نزد افاضل
عاقل داند که او چه گفت وليکن
رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل
هرکه نداند که اين لطيف سخن گوى
از چه قبل بسته شد چنين به سلاسل
بند بديد است بسته چون نه بديد است
بند همى بيند از عروق و مفاصل
غافل ساهى است از شناختن خويش
تا بتوانى مجوى صحبت غافل
از پس دانش قدم نهاد نيارد
باز شود پيش يک درم به دو منزل
اى زپس مال در بمانده شب و روز
نيستى الا که سايه اى متمول
دل بنهادى به ذل از قبل مال
علت ذل تو گشت در بر تو دل
مال چنه است و زمانه دام جهان است
اى همه سال به دام پر چنه مايل
مرغ که در دام پر چنه طمع افگند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل
حرص بينداز و آب روى نگه دار
ستر قناعت به روى خويش فروهل
فتنه مشو خيره بر حمايل زرين
علم نکوتر، زعلم ساز حمايل
فتنه اين روزگار پر غش و غلى
زانکه نگشته است جانت بى غش و بى غل
سائل دانا نماند هيچ کس امروز
سائل شاهند خلق و سائل عامل
گر تو به سوى سؤال علم شتابى
پيش تو عامل ذليل گردد و سائل
در ره دين پوى بر ستور شريعت
وز علما دان در اين طريق منازل
گر تو ببرى به جهد باديه جهل
آب تو را بس جواب و، زاد مسائل
بر ره غولان نشسته اند حذر کن
باز نهاده دهان ها چو حواصل
دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند
يکسره امروز حاکمند و معدل
هر يکى از بهر صيد اين ضعفا را
تيز چو نشپيل کرده اند انامل
بنگرشان تا به چشم سرت ببينى
جايگه حق گرفته هيکل باطل
خامش و آهستگان به روز وليکن
در مى و مجلس به شب به سان جلاجل
هر که ثوابش شراب و ساقى حور است
تکيه زده با موافقان متقابل
و امروز اينجا همى نيايد هرگز
عاجل نقدش دهد به نسيه آجل
هيچ نبيند که رنج بيند يک روز
ظالم در روزگار خويش و نه قاتل
بلکه ستمکش به رنج و در بميرد
باز ستمگار دير ماند و مقبل
اين همه مکر است از خداى تعالى
منشين ايمن ز مکرش اى متغافل
راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ
چاشنيى دان در اين سراى به عاجل
بحر عظيم از قياس عالم عالى است
کشتى او چيست؟ اين قباب اسافل
باز جهان بحر ديگر است و بدو در
شخص تو کشتى است و عمر باد مقابل
باد مقابل چو راند کشتى را راست
هم برساندش، اگر چه دير، به ساحل
ساحل تو محشر است نيک بينديش
تا به چه بار است کشتيت متحمل
بارش افعال توست، وان همه فردا
شهره بباشد سوى شعوب و قبايل
بنگر تا عقل کان رسول خداى است
برتو چه خواند که کرده اى ز رذايل
بنگر، پيوستى آنچه گفت بپيوند؟
بنگر، بگسستى آنچه گفت که بگسل؟
اينجا بنگر حساب خويش هم امروز
کاينجا حاضر شدند مرسل و مرسل
تا به تغافل ز کار خويش نيفتى
فردا ناگه به رنج نامتبدل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید