شماره ٩٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
با خويشتن شمار کن اى هوشيار پير
تا بر تو نوبهار چه مايه گذشت و تير
تا بر سرت نگشت بسى تير و نوبهار
چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تير
گر ماه تير شير نباريد از آسمان
بر قيرگون سرت که فرو ريخته است شير؟
ز اول چنانت بود گمان اندر اين جهان
کاريت جز که خور نه قليل است و نه کثير
از خورد و برد و رفتن بيهوده هر سوئى
اينند سال بود تنت چون ستور پير
با ناز و بى نياز به بيدارى و به خواب
بر تن حرير بودت و در گوش بانگ زير
وان يار جفت جوى به گرد تو پوى پوى
با جعد همچو قير و دميده درو عبير
چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان
در زير رز خزان شده با کوزه عصير
گفتى که خلق نيست چو من نيز در جهان
هم شاطر و ظريفم و هم شاعر و دبير
معنى به خاطرم در و الفاظ در دهان
همچون قلم به دست من اندر شده است اسير
دستم رسيد بر مه ازيرا که هيچ وقت
بى من قدح به دست نگيرد همى امير
پيش وزير با خطر و حشتمم ازانک
ميرم همى خطاب کند «خواجه خطير»
چشمت هميشه مانده به دست توانگران
تا اينت پانذ آرد و آن خز و آن حرير
يک سال بر گذشت که زى تو نيافت بار
خويش تو آن يتيم و نه همسايه ت آن فقير
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
واندر زکات دستت و انگشتکان قصير
بر هزل وقف کرده زبان فصيح خويش
بر شعر صرف کرده دل و خاطر منير
آن کردى از فساد که گر يادت آيد آن
رويت سياه گردد و تيره شود ضمير
تير و بهار دهر جفا پيشه خرد خرد
بر تو همى شمرد و تو خوش خفته چون حمير
تا آن جوان تيز و قوى را چو جاودان
اين چرخ تيز گرد چنين کند کرد و پير
خميده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بى نور ماند و زشت شد آن صورت هژير
وز تو ستوه گشت و بماندى ازو نفور
آن کس کز آرزوت همى کرد دى نفير
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دريغ فرو مانده اى حسير
دين را طلب نکردى و دنيا ز دست شد
همچو سپوس تر نه خميرى و نه فطير
دنيات دور کرد ز دين، وين مثل توراست
کز شعر بازداشت تو را جستن شعير
شر است جمله دنيا، خير است دين همه
اين شر باز داشتت از خير خيره خير
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توي، اى بى خبر، پنير
زين بد کنش حذر کن و زين پس دروغ او
منيوش اگر بهوش و بصيرى و تيز وير
شير زمانه زود کند سير مرد را
چون تو همى نگردى ازين شير سير شير؟
خيره ميازماى مر اين آزموده را
کز ريگ ناسرشت خردمند را خمير
گر مى بکرد خواهى تدبير کار خويش
بس باشد اى بصير خرد مر تو را وزير
اين عالم بزرگ ز بهر چه کرده اند؟
از خويشتن بپرس تو، اى عالم صغير
ور مى بمرد خواهند اين زندگان همه
پوزش همى ز بهر چه بايد بدين زحير؟
زى پيل و شير و اشتر کايشان قوى ترند
ايزد بشير چون نفرستاد و نه نذير؟
وانک اين عظيم عالم گردنده صنع اوست
چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقير؟
زين آفريدگان چو مرا خواند بى گمان
با من ضعيف بنده ش کارى است ناگزير
ورمان همى ببايد او را شناختن
بى چون و بى چگونه، طريقى است اين عسير
ور همچو ما خداى نه جسم است و نه گران
پس همچو ما چرا که سميع است و هم بصير؟
ور چون تو جسم نيست چه بايد هميش تخت؟
معنى تخت و عرش يکى باشد و سرير
تن گور توست، خشم مگير از حديث من
زيرا که خشم گير نباشد سخن پذير
از خويشتن بپرس در اين گور خويش تو
جان و خرد بس است تو را منکر و نکير
اين گور تو چنان که رسول خداى گفت
يا روضه بهشت است يا کنده سعير
بهتر رهى بگير که دو راه پيش توست
سوى بهينه راه طلب کن يکى خفير
در راه دين حق تو به راى کسى مرو
کو را ز رهبرى نه صغير است و نه کبير
بى حجت و بصارت سوى تو خويشتن
با چشم کور نام نهاده است بوالبصير
بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت
روزى که خطبه کرد نبى بر سر غدير
دست على گرفت و بدو داد جاى خويش
گر دست او گرفت تو جز دست او مگير
اى ناصبى اگر تو مقرى بدين سخن
حيدر امام توست و شبر وانگهى شبير
ور منکرى وصيت او را به جهل خويش
پس خود پس از رسول نبايد تو را سفير
علم على نه قال و مقال است عن فلان
بل علم او چو در يتيم است بى نظير
اقرار کن بدو و بياموز علم او
تا پشت دين قوى کنى و چشم دل قرير
آب حيات زير سخن هاى خوب اوست
آب حيات را بخور و جاودان ممير
پنديت داد حجت و کردت اشارتى
اى پور، بس مبارک پند پدر پذير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید