شماره ٩٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى گشته جهان و خوانده دفتر
بنديش ز کار خويش بهتر
اين چرخ بلند را همى بين
پر خاک و هوا و آب و آذر
يک گوهر تر و نام او بحر
يک گوهر خشک و نام او بر
وين ابر به جهد خشک ها را
زان جوهر تر همى کند تر
بيچاره نبات را نيبنى
همواره جوان از اين دو گوهر؟
وين جانوران روان گرفته
بيچاره نبات را مسخر؟
برطبع و نبات و جانور پاک
اى پير تو را که کرد مهتر؟
زين پيش چه نيکى آمد از تو
وز گاو گنه چه بود و از خر؟
تو بى هنرى چرا عزيزي؟
او بى گنهى چراست مضطر؟
دانى که چنين نه عدل باشد
پس چون مقرى به عدل داور؟
وان کس که چنين عزيز کردت
از بهر تو کرد گوهر و زر
زيرا که نکرد هيچ حيوان
از گوهر و زر تاج و افسر
بر گور و گوزن اگر امير است
از قوت خويش و دل غضنفر
چون نيست خرد ميان ايشان
درويش نه اين، نه آن توانگر
اين مير و عزيز نيست برگاه
وان خوار و ذليل نيست بر در
شادى و توانگرى خرد راست
هر دو عرضند و عقل جوهر
شاخى است خرد سخن برو برگ
تخمى است خرد سخن ازو بر
زير سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر
داناى سخن نکو کند باز
از روى عروس عقل معجر
تو روى عروس خويش بنماى
اى گشته جهان و خوانده دفتر
فتنه چه شدى چنين بر اين خاک؟
يک ره برکن سوى فلک سر
از گوهر و از نبات و حيوان
برخاک ببين سه خط مسطر
هفت است قلم مر اين سه خط را
در خط و قلم به عقل بنگر
بنديش نکو که اين سه خط را
پيوسته که کرد يک به ديگر
گشتنت ستوروار تا کى
با رود و مى و سرود و ساغر؟
خرسند شدى به خور ز گيتى
زيرا تو خرى جهان چرا خور
بررس ز چرا و چون، چرائى
شادان به چرا چو گاو لاغر؟
بنديش که کردگار گيتى
از بهر چه آوريدت ايدر
بنگر به چه محکمى ببسته است
مرجان تو را بدين تن اندر
او راست به پاى بى ستونى
اين گنبد گردگرد اخضر
چون کار به بند کرد، بى شک
پر بند بود سخنش يکسر
چون چنبر بى سر است فرقان
خيره چه دوى به گرد چنبر؟
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابى از رسن سر
گاورسه چو کرد مى ندانى
بايدت سپرد زر به زرگر
پيدا چو تن تو است تنزيل
تاويل درو چو جان مستر
گويند که پيش، ازين گهر کوفت
در ظلمت، زير پى سکندر
امروز به زير پاى دين است
اندر ظلمات غفلت و شر
هزمان بزند بعاد ما را
از مغرب حق باد صرصر
سوراخ شده است سد ياجوج
يک چند حذر کن اى برادر
بر منبر حق شده است دجال
خامش بنشين تو زير منبر
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آيد به سر چه و لب جر
آنک او به مراد عام نادان
بر رفت به منبر پيمبر
گفتا که منم امام و، ميراث
بستد ز نبيرگان و دختر
روى وى اگر سپيد باشد
روى که بود سيه به محشر؟
صعبى تو و منکرى گر اين کار
نزديک تو صعب نيست و منکر
ور مى بروى تو با امامى
کاين فعل شده است ازو مشهر
من با تو نيم که شرم دارم
از فاطمه و شبير و شبر
جاى حذر است از تو ما را
گر تو نکنى حذر ز حيدر
اى گمره و خيره چون گرفتى
گمراه ترين دليل و رهبر؟
من با تو سخن نگويم ايراک
کرى تو و رهبر از تو کرتر
من ميوه دين همى چرم شو
چون گاو توخار وخس همى چر
شو پنبه جهل بر کن از گوش
بشنو سخنى به طعم شکر
رخشنده تر از سهيل و خورشيد
بوينده تر از عبير و عنبر
آن است به نزد مرد عاقل
مغز سخن خداى اکبر
او را بردم به سنگ تا زود
پيشت بدمد ز سنگ عبهر
آنگاه نجوئى آب چاهى
هر گه که چشيدى آب کوثر
پرخاش مکن سخن بياموز
از من چه رمى چو خر ز نشتر؟
پر خرد است علم تاويل
پريد هگرز مرغ بى پر؟
از مذهب خصم خويش بررس
تا حق بدانى از مزور
حجت نبود تو را که گوئى
من مؤمنم و جهود کافر
گوئى که صنوبرم، وليکن
زى خصم، تو خارى او صنوبر
هش دار و مدار خوار کس را
مرغان همه را حبيره مشمر
غره چه شدى به خنجر خويش
مر خصم تو را ده است خنجر
از بيم شدن ز دست او روم
مانده است چنان به روم قيصر
با خصم مگوى آنچه زى تو
معلوم نباشد و مقرر
منداز بخيره نازموده
زى باز چو کودکان کبوتر
پرهيز کن اختيار و حکمت
تا نيک بود به حشرت اختر
اندر سفرى بساز توشه
ياران تو رفته اند بى مر
بى زاد مشو برون و مفلس
زين خيمه بى در مدور
بهتر سخنان و پند حجت
صد بار تو را ز شير مادر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید