شماره ٥٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اين جهان بى وفا را بر گزيدو بد گزيد
لاجرم بر دست خويش ار بد گزيد او خود گزيد
هر که دنيا را به نادانى به برنائى بخورد
خورد حسرت چون به رويش باد پيرى بروزيد
گشت بدبخت جهان و شد به نفرين و خزى
هر که او را ديو دنيا جوى در پهلو خزيد
ديو پيش توست پيدا، زو حذر بايدت کرد
چند نالى تو چو ديوانه ز ديو ناپديد
گر مکافات بدى اندر طبيعت واجب است
چون تو از دنيا چريدى او تو را خواهد چريد
بس بى آراما که بستد زو بى آرامى جهان
تا بياراميد و خود هرگز زمانى نارميد
گر هميت امروز بر گردون کشد غره مشو
زانکه فردا هم به آخرت او کشد که ت بر کشيد
آن ده و آن گوى ما را که ت پسند آيد به دل
گر ببايد زانت خورد و گر ببايدت آن شنيد
چون نخواهى که ت ز ديگر کس جگر خسته شود
ديگران را خيره خيره دل چرا بايد خليد
ور بترسى زانکه ديگر کس بجويد عيب تو
چشمت از عيب کسان لختى بيايد خوابنيد
مر مرا چون گوئى آنچه ت خوش نيايد همچنان؟
ور بگوئى از جواب من چرا بايد طپيد؟
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار
از نهال و تخم تترى نى شکر خواهى چشيد؟
برگزين از کارها پاکيزگى و خوى نيک
کز همه دنيا گزين خلق دنيا اين گزيد
نيکخو گفته است يزدان مر رسول خويش را
خوى نيک است اى برادر گنج نيکى را کليد
گر به خوى مصطفى پيوست خواهى جانت را
پس ببايد دل ز ناپاکان و بى باکان بريد
چون هميشه چون زنان در زينت دنيا چخى
گرت چون مردان همى در کار دين بايد چخيد؟
پرت از پرهيز و طاعت کرد بايد، کز حجاز
جعفر طيار بر عليا بدين طاعت پريد
بررس از سر قران و ، علم تاويلش بدان
گر همى زين چه به سوى عرش بر خواهى رسيد
تا نبينى رنج و، ناموزى زدانا علم حق
کى توانى ديد بى رنج آنچه نادان آن نديد
صورت علمى تو را خود بايد الفغدن به جهد
در تو ايزد نافريند آنچه در کس نافريد
در جهان دين بر اسپ دل سفر بايدت کرد
گر همى خواهى چريدن، مر تو را بايد چميد
گر چه يزدان آفريند مادر و پستان و شير
کودکان را شير مادر خود همى بايد مکيد
گر طعام جسم نادان را همى خرى به زر
مر طعام جان دانا را به جان بايد خريد
لذت علمى چو از دانا به جان تو رسيد
زان سپس نايد به چشمت لذت جسمى لذيذ
جان تو هرگز نيابد لذت از دين نبى
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبيد
راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک
جز به علم از جان کس ريحان راحت نشکفيد
از نبيد آمد پليدى ى جهل پيدا بر خرد
چون بود مادر پليد، نايد پسر زو جز پليد
از ره چشم ستورى منگر اندر بوستان
اى برادر تا بدانى زرد خار از شنبليد
کام را از گرد بى باکى به آب دين بشوى
تا بدو بتوانى از ميوه و شراب دين مزيد
چون نينديشى که حاجات روان پاک را
ايزد دانا در اين صندوق خاکى چون دميد؟
وين بلند و بى قرار و صعب دولاب کبود
گرد اين گوى سيه تا کى همى خواهد دويد؟
راز ايزد اين پرده ى کبود است، اى پسر،
کس تواند پرده راز خدائى را دريد؟
گر تو گوئى «چون نهان کرد ايزد از ما راز خويش؟»
من چه گويم؟ گويم «از حکم خداى ايدون سزيد»
راز يزدان را يکى والا و دانا خازن است
راز يزدان را گزافه من توانم گستريد؟
ابر آب زندگانى اوست، من زنده شدم
چون يکى قطره زابرش در دهان من چکيد
خازن علم قران فرزند شير ايزد است
ناصبى گر خر نباشد زوش چون بايد رميد؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید