شماره ٣٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بلي، بى گمان اين جهان چون گياست
جز اين مردمان را گمانى خطاست
ازيرا که همچون گيا در جهان
رونده است همواره بيشى و کاست
اگر هرچه بفزايد و کم شود
گيا باشد، اين پير گيتى گياست
وليکن گيا را ببايد شناخت
ازيرا سخن را درين رويهاست
جهان گر يکى گوز نيکو شود
بدان گوز در مغز مردم سزاست
وگر چند مائيم مغز جهان
گيا چون نکو بنگرى مغز ماست
گيا همچو دانه است و ما آرد او
چو بنديشي، و اين جهان آسياست
بخواهد همى خوردمان آسيا
به دندان مرگ، اى پسر، راست راست
فنامان به دندان مرگ اندر است
به دندان ما در گيا را فناست
وليکن چو زنده است در ما گيا
پس از مرگ ما را اميد بقاست
گيا پيشکار خداوند ماست
که بر پادشاهان همه پادشاست
بدو زنده گشته است مردار خاک
اگر دست يزدانش گويم رواست
اگر مرده را زنده کردى مسيح
چنان چون برين قول ايزد گواست
به يک دانه گندم در، اى هوشيار،
مسيحيت بسيار و بى منتهاست
نه مرده است هرگز نه ميرد گيا
که مر زندگى را گيا کيمياست
ميان دو عالم گيا منزلى است
که بوى و مزه و رنگ را مبتداست
گيا سوى هشيار پيغمبرى است
که با خالق و خلق پاک آشناست
گيا را پدر دان درست، اى پسر،
وگر من پدرتم گيا خود نياست
نه فانى نه باقى گياه است ازانک
بقا و فنا را درو التقاست
به شخص است فانى و باقى به نوع
پس اين گوهر عالى و پربهاست
ازو زاد حيوان و مردم وزين
چنو هر کسى بربقا مبتلاست
بيا تا بقا را مهيا شويم
که اينجاى بس ناخوش و بى نواست
جهان گرچه از راه ديدن پرى است
ز کردار ديو است و نر اژدهاست
کرا خواند هرگز که ش آخر نراند
نه جاى محابا و روى و رياست
همه بيشى او بجمله کمى است
همه وعده او سراسر هباست
کجا نقطه نور بينى درو
يکى دود چون ديوش اندر قفاست
درختان نيکيش را بر بدى است
به زير سر نعمتش در بلاست
نه آن تو است، اى برادر، درو
هر آنچه ش گمانى برى کان تو راست
يکى مرکب است اين جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست
چو از عادت او تفکر کنى
همه غدر و مکر و فريب و دهاست
پس آن به که بگريزى از غدر او
کزو خير هرگز نخواهدت خاست
مگر طاعت ايزد بى نياز
که او راست فرمان و تقدير و خواست
دو رهبر به پيش تو استاده اند
کزايشان يکى عقل و ديگر هواست
خرد ره نمايدت زى خشنديش
ازيرا خرد بس مبارک عصاست
نهالى که تلخ است بارش مکار
ازيرا رهت بر سراى جزاست
به طاعت همى کوش و منشين بران
که گوئى «از ايزد مرا اين قضاست »
به طاعت شود پاک زنگ گناه
ازيرا گنه درد و طاعت شفاست
نه نوميد باش و نه ايمن بخسپ
که بهتر رهى راه خوف و رجاست
دروغ ايچ مسگال ازيرا دروغ
سوى عاقلان مر زبان را زناست
حذر کن ز مکر و حسد، اى پسر،
که اين هر دو بر تو وبال و وباست
بدانچه ت بدادند خرسند باش
که خرسندى از گنج ايزد عطاست
به هر خير دو جهانى اميددار
گر از بند آزت اميد رهاست
اگر جفت آزى نه آزاده اى
ازيرا که اين زان و آن زين جداست
در رستگارى به پرهيز جوى
که پرهيز بهتر ز ملک سباست
گزين کن جوانمردى و خوى نيک
که اين هر دو از عادت مصطفاست
سخاوت نشان گر ثنا بايدت
که بار درخت سخاوت ثناست
به از بر درخت سخاوت ثنا
به گيتى درختى و بارى کجاست
خرد جوى و جانت از هوا دور دار
ازيرا هوا چشم دل را عماست
دلت هيچ راحت نخواهد چريد
اگر گرد او مر هوا را چراست
سوى شعر حجت گراي، اى پسر،
اگر هيچ در خاطر تو ضياست
که ديباى رومى است اشعار او
اگر شعر فاضل کسائى کساست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید