شماره ٣٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چون در جهان نگه نکنى چون است؟
کز گشت چرخ دشت چو گردون است
در باغ و راغ مفرش زنگارى
پر نقش زعفران و طبر خون است
وان ابر همچو کلبه ندافان
اکنون چو گنج لولوى مکنون است
بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر،
مريخ چون صحيفه پر خون است
جون است باغ و، شاخ سمن پروين
گر ماه نو خميده چو عرجون است
با چرخ پر ستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه در خور و مقرون است
چون روى ليلى است گل و پيشش
سرو نوان چو قامت مجنون است
چون مشترى است زرد گلت ليکن
اين مشترى به عنبر معجون است
مشرق ز نور صبح سحرگاهان
رخشان به سان طارم زريون است
گوئى ميان خيمه پيروزه
پر زاب زعفران يکى آهون است
دشت ار چنين نبود به ماه دى
باردى بهشت ماه چنين چون است؟
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است
خاکى که مرده بود و شده ريزان
واکنده چون شد و ز چه گلگون است؟
اين مشک بوى سرخ گل زنده
زان زشت خاک مرده مدفون است
اين مرده را که کرد چنين زنده؟
هر کس که اين نداند مغبون است
اين کار از آنکه زنده کند آن را
ايزد به حشر مايه و قانون است
وان خشک خار و خس که بسوزندش
فرعون بى سلامت و قارون است
اين مرده لاله را که شود زنده
نم سلسبيل و محشر هامون است
واندر حرير سبز و ستبرق ها
سيب و بهى چو موسى و هارون است
دوزخ تنور شايد مر خس را
گل را بهشت باغ همايون است
اندر بهشت خواهد بد ميوه
آنجا چنين که ايدر و اکنون است
پس هم کنون تو نيز بهشتى شو
کان از قياس نيز هميدون است
نه خار در خور طبق و نحل است
نه گل سزاى آتش و کانون است
پس نيست جاى مؤمن پاکيزه
دوزخ، که جاى کافر ملعون است
نه در بهشت خلد شود کافر
کان جايگاه مؤمن ميمون است
بنديش از اين ثواب و عقاب اکنون
کاين در خرد برابر و موزون است
گر ديگر است مردم و گل ديگر
اين را بهشت نيز دگرگون است
خرما و ميوه ها به بهشت اندر
دانى که زين بهست که ايدون است
اى رفته بر علوم فلاطونى
اين علمها تمام فلاطون است
آن فلسفه است وين سخن دينى
اين شکر است و فلسفه هپيون است
از علم خاندان رسول است اين
نه گفته عمرو فريغون است
در خانه رسول چو ماه نو
تاويل روز روز برافزون است
دو کار، خوى نيک و کم آزاري،
فرزند را وصيت مامون است
گر بدخو است خار و سمن خوش خو
اين خود چرا گرامى و آن دون است؟
دل را به دين بپوش که دين دل را
در خورد بام و ساخته پرهون است
جان را به علم شوى که مرجان را
علم، اى پسر، مبارک صابون است
بحر است علم را به مثل فرقان
وز بحر علم امام چو جيحون است
جيحون خوش است و با مزه و دريا
از ناخوشى چو زهر و چو طاعون است
اى علم جوي، روى به جيحون نه
گر جانت بر هلاک نه مفتون است
دريا نه آب، بل به مثل آب است
چون بر لبش نه تين و نه زيتون است
گرد مثل مگرد که علم او
از طاقت تو جاهل بيرون است
تاويل کن طلب که جهودان را
اين قول پند يوشع بن نون است
تاويل بر گزيده مار جهل
اى هوشيار نادره افسون است
تاويل حق در شب ترسائى
شمع و چراغ عيسى و شمعون است
اين علم را قرارگه و گشتن
اندر ميان حجت و ماذون است
اين راز را درست کسى داند
که ش دل به علم دعوت مشحون است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید