شماره ٣١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
از گردش گيتى گله روا نيست
هر چند که نيکيش را بقا نيست
خوشتر ز بقا چيز نيست ايرا
ما را ز جهان جز بقا هوا نيست
چون تو ز جهان يافتى بقا را
چون کز تو جهان در خور ثنا نيست؟
گيتى به مثل مادر است، مادر
از مرد سزاوار ناسزا نيست
جانت اثر است از خداى باقى
ناچيز شدن مر تورا روا نيست
فانى نشود هر چه کان بقا يافت
زيرا که بقا علت فنا نيست
ترسيدن مردم ز مرگ دردى است
کان را بجز از علم دين دوا نيست
نزديک خرد گوهر بقا را
از دانش به هيچ کيميا نيست
الفنج گه دانش اين سراى است
اينجا بطلب هر چه مر تو را نيست
زين بند چو گشتى رها ازان پس
مر کوشش والفنج را رجا نيست
گويند قديم است چرخ و او را
آغاز نبوده است و انتها نيست
اى مرد خرد بر فناى عالم
از گشتن او راست تر گوا نيست
چون نيست بقا اندرو تو را چه
گر هست مر او را فنا و يا نيست؟
اين گردش هموار چرخ ما را
گويد همى «اين خانه شما نيست »
اين پير چو اين هست، پس چه گوئى
زين بهتر و برتر دگر چرا نيست؟
اين جاى فنا همچو آسيايى است
آن ديگر بى شک چو آسيا نيست
بپسيچ مر آن معدن بقا را
کاين جاى فنا را بسى وفا نيست
داروى بدى و خطاست توبه
آن کيست که او را بد و خطا نيست؟
روزى است مر اين خلق را که آن روز
روز حسد و حيلت و دها نيست
آن روز يکى عادل است قاضى
کو را بجز از راستى قضا نيست
نيکى بدهدمان جزاى نيکى
بد را سوى او جز بدى جزا نيست
آن روز دو راه است مردمان را
هرچند که شان حد و منتها نيست
يک راه همه نعمت است و راحت
يک راه بجز شدت و عنا نيست
من روز قضا مر تو را هم امروز
بنمايم اگر در دلت عما نيست
بنگر که مر آن را خز است بستر
وين را بمثل زير بوريا نيست
وان را که بر آخر ده اسپ تازى است
در پاى برادرش لالکا نيست
مسعود همه بر حرير غلطد
بر پشت سعيد از نمد قبا نيست
آن روز هم اينجا تو را نمودم
هر چند مر آن را برين بنا نيست
مر چشم خرد را، ز علم بهتر،
اين پور پدر، هيچ توتيا نيست
گر بر دل تو عقل پادشاه است
مهتر ز تو در خلق پادشا نيست
ايزد بفزاياد عقل و هوشت
زين طيره مشو کاين سخن جفانيست
دنيا بفريبد به مکر و دستان
آن را که به دستش خرد عصا نيست
چون دين و خرد هستمان چه باک است
گر ملکت دنيا به دست ما نيست؟
شرم از اثر عقل و اصل دين است
دين نيست تو را گر تو را حيا نيست
بفروش جهان را به دين که او را
از دين و ز پرهيز به بها نيست
اى گشته رهى شاه را، سوى من
گردنت هنوز از هوا رها نيست
اى کام دلت دام کرده دين را
هش دار که اين راه انبيا نيست
نعلين و رداى تو دام ديو است
نزديک من آن نعل يا ردا نيست
گر نيست به تقدير جانت خرسند
با هوش و خرد جانت آشنا نيست
ما را به قضا چون کنى تو خرسند
چون خود به قضا مر تو را رضا نيست؟
اين آرزو، اى خواجه، اژدهائى است
بدخو که ازين بتر اژدها نيست
ايزد برهانادت از بلاهاش
به زين سوى من مر تو را دعا نيست
من مانده به يمگان درون ازانم
کاندر دل من شبهت و ريا نيست
آهوى محالات و آرزو را
اندر دل من معدن چرا نيست
اى خواجه ريا ضد پارسائى است
آن را که ريا هست پارسا نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید