شماره ١٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى شب تازان چو ز هجران طناب
علت خوابى و تو را نيست خواب
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام تو خود در شتاب
هرگز ناراست جز از بهر تو
چرخ سر خويش به در خوشاب
تو چو يکى زنگى ناخوب و پير
دخترکان تو همه خوب و شاب
زادن ايشان ز تو، اى گنده پير،
هست شگفتى چو ثواب از عقاب
تا تو نيائى ننمايند هيچ
دخترکان رويکها از حجاب
روى زمين را تو نقابى وليک
ايشان را نيست نقابت نقاب
چند گريزى ز حواصل در اين
قبه بى روزن و باب، اى غراب؟
در تو همى پيرى نايد پديد
زانکه ز مردم تو ربائى شباب
آب نه اي، چونکه بشويد همى
شرم گن از روى تو به شرم و آب؟
چند به سوزن بشکستى تبر!
چند به گنجشک گرفتى عقاب!
چند چو رعد از تو بناليد دعد
تاش بخوردى به فراق رباب؟
چند که از بيم تو بگريختند
از رمه گرسنه ميشان ذئاب؟
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشير از صبح و سنان از شهاب
چند گذشته ستى بر جاهلان
بر کفشان قحف و ميان شان قحاب
حرمت تو سخت بزرگ است ازانک
در تو دعا را بگشايند باب
اى که ندانى تو همى قدر شب
سوره والليل بخوان از کتاب
قدر شب اندر شب قدر است و بس
برخوان آن سوره و معنى بياب
همچو شب دنيا دين را شب است
ظلمت از جهل و ز عصيان سحاب
خلق نبينى همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب
اينکه تو بينى نه همه مردمند
بلکه ذئابند به زير ثياب
کرده ز بهر ستم و جور و جنگ
چنگ چو نشپيل و چو شمشير ناب
خانه خمار چو قصر مشيد
منبر ويران و مساجد خراب
مطرب قارون شده بر راه تو
مقرى بى مايه و الحانش غاب
حاکم در خلوت خوبان به روز
نيم شبان محتسب اندر شراب
خون حسين آن بچشد در صبوح
وين بخورد ز اشتر صالح کباب
غره مشو گر چه به آواز نرم
عرضه کند بر تو عقاب و ثواب
چون بخورد ساتگنى هفت هشت
با گلوش تاب ندارد رباب
اين شب دين است، نباشد شگفت
نيم شبان بانگ و فغان کلاب
گاه سحر بود، کنون سخت زود
برزند از مشرق تيغ آفتاب
تازه شود صورت دين را، جبين
سهل شود شيعت حق را صعاب
زير رکاب و علم فاطمى
نرم شود بى خردان را رقاب
خاک خراسان شود از خون دل
زير بر دشمن جاهل خضاب
بر سر جهال به امر خداى
محتسب او بکند احتساب
کر شود باطل از آواز حق
کور کند چشم خطا را صواب
چونکه نخواهى سپس شست سال
اى متغافل ز تن خود حساب؟
صيد زمانه شدى و دام توست
مرکب رهوار به سيمين رکاب
چند در اين باديه خشک و زشت
تشنه بتازى به اميد سراب؟
دنيا خود جست و نجستى تو دين
چيست به دست تو جز از باد ناب؟
گر نبود پرسش رستي، وليک
گرت بپرسند چه دارى جواب؟
گرت خوش آيد سخن من کنون
ره ز بيابان به سوى شهر تاب
شهر علوم آنکه در او على است
مسکن مسکين و مآب مثاب
هر چه جز از شهر، بيابان شمر
بى بر و بى آب و خراب و يباب
روى به شهر آر که اين است روى
تا نفريبدت ز غولان خطاب
هر که نتابد ز على روى خويش
بى شک ازو روى بتابد عذاب
جان و تن حجت تو مر تورا
باد تراب قدم، اى بوتراب
از شرف مدح تو در کام من
گرد عبير است و لعابم گلاب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید