شماره ١٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بر من بيچاره گشت سال و ماه و روز و شب
کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب
گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او
موى من مانند روز و روى تو مانند شب
اى پسر گيتى زنى رعناسب بس غرچه فريب
فتنه سازد خويشتن را چون به دست آرد عزب
تو ز شادى خندخند و نيستى آگاه ازان
او همى بر تو بخندد روز و شب در زير لب
چون خورى اندوه گيتى کو فرو خواهدت خورد؟
چون کنى بر خيره او را کز تو بگريزد طلب؟
چون طمع دارى سلب بيهوده زان خونخواه دزد
کو همى کوشد هميشه کز تو بربايد سلب؟
اى طلبگار طرب ها، مر طرب را غمروار
چند جوئى در سراى رنج و تيمار و تعب؟
در هزيمت چون زنى بوق ار بجايستت خرد؟
ور نه اى مجنون چرا مى پاى کوبى در سرب؟
شاد کى باشد در اين زندان تارى هوشمند
ياد چون آيد سرود آن را که تن داردش تب؟
کى شود زندان تارى مر تورا بستان خوش؟
گرچه زندان را به دستان ها کنى بستان لقب
علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئى همى
تا به شاخ علم و حکمت پر طرب يابى رطب
آنکه گويد هياهوى و پاى کوبد هر زمان
آن بحق ديوانگى باشد مخوان آن را طرب
من به يمگان در به زندانم از اين ديوانگان
عالم السرى تو فرياد از تو خواهم، آى رب
اندر اين زندان سنگين چون بماندم بى زوار
از که جويم جز که از فضلت رهايش را سبب؟
جمله گشته ستند بيزار و نفور از صحبتم
هم زبان و هم نشين و هم زمين و هم نسب
کس نخواند نامه من کس نگويد نام من
جاهل از تقصير خويش و عالم از بيم شغب
چون کنند از نام من پرهيز اينها چون خداى
در مبارک ذکر خود گفته است نام بولهب!؟
من برون آيم به برهان ها ز مذهب هاى بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آيد ذهب
عامه بر من تهمت دينى ز فضل من برند
بر سرم فضل من آورد اين همه شور و جلب
ور تو را از من بدين دعوى گوا بايد گواست
مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب
سختيان را گرچه يک من پى دهى شوره دهد
واندکى چر بو پديد آيد به ساعت بر قصب
مى فروش اندر خرابات ايمن است امروز و من
پيش محراب اندرم با ترس و با بيم و هرب
عز و ناز و ايمنى ى دنيا بسى ديدم، کنون
رنج و بيم و سختى اندر دين ببينم يک ندب
ايمنى و بيم دنيا همبر يک ديگرند
ريگ آموى است بيم و ايمنى رود فرب
چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟
چون نيارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟
گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوى دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب
نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب
نامدار و مفتخر شد بقعت يمگان به من
چون به فضل مصطفى شد مفتخر دشت عرب
عيب نايد بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سر گين برون آيد همى تاک عنب
من به يمگان در نهانم، علم من پيدا، چنانک
فعل نفس رستنى پيداست او در بيخ و حب
مونس جان و دل من چيست؟ تسبيح و قران
خاک پاى خاطر من چيست؟ اشعار و خطب
راست گويم، علم ورزم، طاعت يزدان کنم
اين سه چيز است اى برادر کار عقل مکتسب
مايه و تخم همه خيرات يکسر راستى است
راستى قيمت پديد آرد خشب را بر خشب
مردم از گاو، اى پسر، پيدا به علم و طاعت است
مردم بى علم و طاعت گاو باشد بى ذنب
طاعت و احسان و علم و راستى را برگزين
گوش چون دارى به گفت بوقماش و بوقنب؟
از پس پيغمبر و حيدر بدين در ره مده
يک رمه بيگانگان را تات نفزايد عطب
زانکه هفتاد و دو دارد ناصبى در دين امام
چيست حاصل خير، بنگر، ناصبى را جز نصب
بولهب با زن به پيشت مى رود اى ناصبى
بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب
گر نمى بينى تو ايشان را ز بس مستى همى
نيست روئى مر مرا از تو وز ايشان جز هرب
پند گير از شعر حجت وز پس ايشان مرو
تا نمانى عمرهاى بى کران اندر کرب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید