شماره ٧٧

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
زهى از نور روى تو چراغ آسمان روشن
تو روشن کرده اى او را و او کرده جهان روشن
اگر نه مقتبس بودى بروز از شمع رخسارت
نبودى در شب تيره چراغ آسمان روشن
چراغ خانه دل شد ضياى نور روى تو
وگرنه خانه دل را نکردى نور جان روشن
جواز از موى و روى تو همى يابند روز و شب
که در آفاق مى گردند اين تاريک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادى برو شايد
که خاک تيره دل گردد چو آب ديدگان روشن
چو با خورشيد روى تو دلش گرمست عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآيد از دهان روشن
اگر از آتش روى تو تابى بر هوا آيد
کند ابر بهارى را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو بمن برسايه يى افتد
چو خورشيد يقين گردد دل من بى گمان روشن
ميان مجلس مستان اگر تو در کنار آيى
ببوسه مى توان خوردن شرابى زآن لبان روشن
قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زيبا
رخت بر صفحه رويت چو گل در گلستان روشن
خطت همچون شب و دروى رخى چون ماه تابنده
براتت رايجست اکنون که بنمودى نشان روشن
دهان چون پسته و دروى سخن همچون شکر شيرين
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگى زد کزو هردم
مرا تير مژه گردد بخون همچون سنان روشن
من اشتر دل اگر يابم ترا در گردن آويزم
جرس وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کويت دمى با سرمه آميزد
بره بينى شود چون چشم ميل سرمه دان روشن
مرا بى ترک سر وصلت ميسر گردد ار باشد
ز شيرينى دهن تلخ وز تاريکى مکان روشن
فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تيره
کجا گفتن توان پيدا، کجا کردن توان روشن؟
رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب اى جان
که تا گردد بنزد خلق عذر عاشقان روشن
چو در وصف جمال تو نويسم شعر خود، گردد
مرا همچون يد بيضا قلم اندر بنان روشن
مرا در شب نمى بايد چراغ مه که مى گردد
بياد روز وصل تو شبم خورشيد سان روشن
ز بهر سوختن پيشت چه مردانه قدم باشد
ز جيب شمع بر کردن سرى چون ريسمان روشن
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تيره شب کز برق گردد ناگهان روشن
ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
چو شد خورشيد پيدا مه نباشد آنچنان روشن
بهر مجلس که جمع آيند خوبان همچو استاره
تو با آن روى پرنورى چو ماه اندر ميان روشن
چو رويت رخ نمود آنجا بجز تو کس نبود آنجا
وگر صد شمع بود آنجا تو کردى خانه شان روشن
مرا اندوه خود دادى و شادى جز مرا، کردى
رهى را قوت جان تعيين گدا را وجه نان روشن
بمستى و بهشيارى بديدم نيست چون دردى
بپيش لعل ميگونت مى چون ارغوان روشن
ز ياقوت لبت گر عکس بر اجزاى کان آيد
دل تيره کند چون لعل جوهردار کان روشن
چو خندد لعل تو در حال خلقى را کند شيدا
چو دم زد صبح گيتى را کند اندر زمان روشن
دل اندر زلف تو پيداست همچون نور در ظلمت
که هرگز در شب تيره نمى ماند نهان روشن
ميان مردم غافل همى تابند عشاقت
چنان کندر شب تيره بتابند اختران روشن
دلم کز ظلمت تن بد چو پشت آينه تيره
شد از انوار عشق تو چو روى نيکوان روشن
چو اندر دل قدم زد عشق، انده خانه دل را
بسان دست موسى شد ز پايش آستان روشن
شبى در مجمع خوبان نقاب از روبر افگندى
ز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن
دلم از عشق پرنورست و شعر از وصف تو نيکو
زلال از چشمه دان صافى شراب از جام دان روشن
ز بهر آن رو پيشت رخى بر خاک مى مالم
که از بس سنگ ساييدن شود نعل خران روشن
من از دهشت درين حضرت سخن پوشيده مى گويم
در اشعارم نظر کن نيک و حالم بازدان روشن
بدين شعر اى صنم با من کجا گردد دلت صافى
بدم آيينه را هرگز کجا کردن توان روشن
مرا زين طبع شوريده سخن نيکو همى آيد
چراغم من، مرا باشد دهن تيره زبان روشن
چو شمع اندر شب تيره همى گريم همى سوزم
مگر روزى شود چشمم بيار مهربان روشن
ز بس کايد بنور دل بسوزم عود انديشه
برآيد هر نفس از من دمى آتش فشان روشن
بدين رخسار گرد آلوده رنگم آنچنان بينى
که گويى بر سر خاکست آب زعفران روشن
الا اى صوفى صافى کزآن حضرت همى لافى
مرا از علم ره کافى بگو يک داستان روشن
درين بازار محتالان ترا عشقست سرمايه
برو از نور او بر کن چراغى در دکان روشن
چو روى خود در آيينه ببينى پشت گردون را
گرت در کوزه قالب شود آب روان روشن
بسيم و زر بود دايم دل بى عشق را شادى
باسپيداج و گلگونه شود روى زنان روشن
تو در سود و زيان خود غلط کردى نمى دانى
ازين سرمايه نزد تو شود سود و زيان روشن
ازين دنيا بدست دل برآور پاى جان از گل
که آيينه برون نايد ز نمگين خاکدان روشن
مجرد شو اگر خواهى خلاص از تيرگى خود
که چون شد گوشت دور از وى بماند استخوان روشن
ز همت (نزد) معشوقست جاى عاشقان عالى
از اختر در شب تيره است راه کهکشان روشن
درين منزلگه دزدان مخسب آمن که کم باشد
بسان شمع بيداران چراغ خفتگان روشن
شب ار چون شمع برخيزى و سوزى در ميان خود را
بسان صبح روشن دل نشينى بر کران روشن
بجوشى تا چو زر گردد سراسر خام تو پخته
بکوشى تا خبر گردد ترا همچون عيان روشن
ازين تيره قفس بر پر که مر سيمرغ جانت را
نماند بال طاوسى درين زاغ آشيان روشن
درين کانون تاريک ار بمانى همچو خاکستر
برآيى بر فلک همچون چراغ فرقدان روشن
کمال الدين اسمعيل را بودست پيش از من
يکى شعرى رديف آن چو جان عاشقان روشن
چو در قنديل طبع من فزودى روغنى کردم
چراغ فکرت خود را بچوب امتحان روشن
سوى آن بحر شعر ار کش ازين جو قطره يى بردى
کجا آب سخن ماندى ورا در اصفهان روشن
چو ذکر ديگرى کردى نماند شعر را لذت
چو با خس کرد آميزش نماند آب روان روشن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید