و کتب اليه ايضا

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
بجاى سخن گر بتو جان فرستم
چنان دان که زيره بکرمان فرستم
تو دلدار اهل دلى شايد ار من
بدلدار صاحب دلان جان فرستم
سخن از تو و جان زمن اين به آيد
که تو اين فرستى و من آن فرستم
اگر چه من از شرمسارى نيارم
که شبنم سوى آب حيوان فرستم
توى بحر معنى و من تشنه تو
نگويى زلالى بعطشان فرستم؟
چو قانون فضلم نجاتست جان را
شفايى بيمار نالان فرستم؟
و گرچه من از حشمت تو نيارم
که پاى ملخ زى سليمان فرستم
ازين شمسه نورى بخورشيد بخشم
وزين پنجه زورى بدستان فرستم
بر برق رخشنده آتش فروزم
سوى ابر غرنده باران فرستم
بخندد بسى معدن لعل بر من
که خرمهره سوى بدخشان فرستم
بکورى کند حمل صاحب بصيرت
که سرمه بسوى سپاهان فرستم
خواريست گوساله سامرى را
سزد گر بموسى عمران فرستم
تو نظم مرا خود گهر گير يکسر
پسندم که گوهر سوى کان فرستم؟
گر از شاخ بى برگ خود خشک برگى
بر آن درخت گل افشان فرستم
پراگنده گويم شود نام ترسم
بدان جمع اگر زين پريشان فرستم
بريحان گرى عيب باشد اگر من
سوى باغ فردوس ريحان فرستم
منم مالک آتش طبع حاشا
که خاشاک گلخن برضوان فرستم
چه عذر آورم گر طنين مگس را
سوى بلبلان سحرخوان فرستم
تبر خورده شاخى بگلزار بخشم
خزان ديده برگى ببستان فرستم
کواکب بخندند چون صبح بر من
که ذره بخورشيد تابان فرستم
شفق وارم از شرم رو سرخ گردد
که کوکب بر ماه تابان فرستم
تو اى يوسف مصر دولت نگويى
بشيرى بمحزون کنعان فرستم؟
تنى را که رنجيست راحت نمايم
دلى را که درديست درمان فرستم
سوى سيف فرغانى آن مخلص خود
چو دانا خطايى بنادان فرستم
بمن گر سخن از پى آن فرستى
که تا من سخن در خور آن فرستم
صف لشکر من ندارد سوارى
که با رستم او را بميدان فرستم
من از همت تو چو آنجا رسيدم
که بار فصاحت بسحبان فرستم
بمنشور سلطان ولايت گرفتم
خراج ولايت بسلطان فرستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید