شماره ١٢

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج
سلطان تويى که نيست بسلطانت احتياج
تو داد بندگى خداوند خود بده
وآنگاه از ملوک جهان مى ستان خراج
گر طاعتى کنى مکنش فاش نزد خلق
چون بيضه يى نهى مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن بنماز و بروزه نيست
اين آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هرچه غير اوست بدل ترک آن کنى
بر فرق جان تو نهد از حب خويش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن ويست
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوى شهيد
بيمار را بدم چو مسيحا کنى علاج
چون نفس تند گشت بسختيش رام کن
سردى دهد طبيب چو گر مى کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نيست شب که سياهش کنى بزاج
مردانه گنده پير جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستى تو چوزيت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشن است
شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امين نبود هيچ جاه جوى
چون تخت شه نشين نشود هيچ پيل عاج
گويد گليم پوش گدارا کسى امير؟
خواند هويد پوش شتر را کسى دواج
گر در رهش زنى قدمي، بر جبين گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خود کام را چنين سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستى حق طلبى ترک خلق کن
در يک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید