داستان پادشاه ظالم با مرد راستگوى

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
پادشهى بود رعيت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن
هرچه به تاريک شب از صبح زاد
بر در او درج شدى بامداد
رفت يکى پيش ملک صبحگاه
راز گشاينده تر از صبح و ماه
از قمر اندوخته شب بازيى
وز سحر آموخته غمازيى
گفت فلان پير ترا در نهفت
خيره کش و ظالم و خونريز گفت
شد ملک از گفتن او خشمناک
گفت هم اکنون کنم او را هلاک
نطع بگسترد و بر او ريگ ريخت
ديو ز ديوانگيش ميگريخت
شد ببر پير جوانى چو باد
گفت ملک بر تو جنايت نهاد
پيشتر از خواندن آن ديو راى
خيز و بشو تاش بيارى بجاى
پير وضو کرد و کفن برگرفت
پيش ملک رفت و سخن درگرفت
دست بهم سود شه تيز راى
وز سر کين ديد سوى پشت پاى
گفت شنيدم که سخن رانده اى
کينه کش و خيره کشم خوانده اى
آگهى از ملک سليمانيم
ديو ستمگاره چرا خوانيم
پير بدو گفت نه من خفته ام
زانچه تو گفتى بترت گفته ام
پير و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پيکار تو
منکه چنين عيب شمار توأم
در بد و نيک آينه دار توأم
راستيم بين و به من دار هش
گرنه چنينست بدارم بکش
پير چو بر راستى اقرار کرد
راستيش در دل شه کار کرد
چون ملک از راستيش پيش ديد
راستى او کژى خويش ديد
گفت حنوط و کفنش برکشيد
غاليه و خلعت ما درکشيد
از سر بيدادگرى گشت باز
دادگرى گشت رعيت نواز
راستى خويش نهان کس نکرد
در سخن راست زيان کن نکرد
راستى آور که شوى رستگار
راستى از تو ظفر از کردگار
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بود تلخ که الحق مر
چون به سخن راستى آرى بجاى
ناصر گفتار تو باشد خداى
طبع نظامى و دلش راستند
کارش ازين راستى آراستند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید