داستان حاجى و صوفى

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
کعبه روى عزم ره آغاز کرد
قاعده کعبه روان ساز کرد
زانچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ يک بدره دينار داشت
گفت فلان صوفى آزاد مرد
کاستن از عالم کوتاه گرد
در دلم آيد که ديانت دروست
در کس اگر نيست امانت دروست
رفت و نهانيش فرا خانه برد
بدره دينار به صوفى سپرد
گفت نگهدار درين پرده راز
تا چو من آيم بمن آريش باز
خواجه ره بديه را درگرفت
شيخ زر عاريه را برگرفت
يارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درويش در آن بند بود
گفت به زر کار خود آراستم
يافتم آن گنج که ميخواستم
زود خورم تا نکند بستگى
آنچه خدا داد بآهستگى
باز گشاد از گره آن بند را
داد طرب داد شبى چند را
جمله آن زر که بر خويش داشت
بذل شکم کرد و شکم پيش داشت
دست بدان حقه دينار کرد
زلف بتان حلقه زنار کرد
خرقه شيخانه شده شاخ شاخ
تنگدلى مانده و عذرى فراخ
صيد چنان خورد که داغش نماند
روغنى از بهر چراغش نماند
حاجى ما چون ز سفر گشت باز
کرد بران هندوى خود ترکتاز
گفت بياور بمن اى تيزهوش
گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش
در کرم آويز و رها کن لجاج
از ده ويران که ستاند خراج
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا
غارتى از ترک نبردست کس
رخت به هندو نسپردست کس
رکنى تو رکن دلم را شکست
خردم از آن خرده که بر من نشست
مال به صد خنده به تاراج داد
رفت و به صد گريه به پا ايستاد
گفت کرم کن که پشيمان شديم
کافر بوديم و مسلمان شديم
طبع جهان از خلل آبستنست
گر خللى رفت خطا بر منست
تا کرمش گفت به صد رستخيز
خيز که درويش بپايست خيز
سيم خدا چون به خدا بازگشت
سيم کشى کرد و ازاو درگذشت
ناصح خود شد که بدين در مپيچ
هيچ ندارد چه ستانم ز هيچ
زو چه ستانم که جوى نيستش
جز گرويدن گروى نيستش
آنچه از آنمال درين صوفيست
ميم مطوق الف کوفيست
گفت نخواهى که وبالت کنم
وانچه حرامست حلالت کنم
دست بدار اى چو فلک زرق ساز
ز استن کوته و دست دراز
هيچ دل از حرص و حسد پاک نيست
معتمدى بر سر اين خاک نيست
دين سره نقديست به شيطان مده
ياره فغفور به سگبان مده
گر دهى اى خواجه غرامت تراست
مايه ز مفلس نتوان باز خواست
منزل عيبست هنر توشه رو
دامن دين گير و فرا گوشه رو
چرخ نه بر بيدرمان ميزند
قافله محتشمان ميزند
شحنه اين راه چو غارتگرست
مفلسى از محتشمى بهترست
ديدم از آنجا که جهان بينيست
کافت زنبور ز شيرينيست
شير مگر تلخ بدان گشت خود
کز پس مرگش نخورد دام و دد
شمع ز برخاستنى وا نشست
مه ز تمامى طلبيدن شکست
باد که با خاک به گرگ آشتيست
ايمن ازين راه ز ناداشتيست
مرغ شمر را مگر آگاهيست
کافت ماهى درم ماهيست
زر که ترازوى نياز تو شد
فاتحه پنج نماز تو شد
پاک نگردى ز ره اين نياز
تا چو نظامى نشوى پاکباز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید