مقالت هشتم در بيان آفرينش

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
پيشتر از پيشتران وجود
کاب نخوردند ز درياى جود
در کف اين ملک يسارى نبود
در ره اين خاک غبارى نبود
وعده تاريخ به سر نامده
لعبتى از پرده به در نامده
روز و شب آويزش پستى نداشت
جان و تن آميزش هستى نداشت
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پيدا هنوز
فيض کرم کرد مواساى خويش
قطره اى افکند ز درياى خويش
حالى از آن قطره که آمد برون
گشت روان اين فلک آبگون
زاب روان گرد برانگيختند
جوهر تو ز آن عرض آميختند
چونکه تو برخيزى ازين کارگاه
باشد برخاسته گردى ز راه
اى خنک آنشب که جهان بيتو بود
نقش تو بيصورت و جان بيتو بود
چشم فلک فارغ ازين جستجوى
گوش زمين رسته ازين گفتگوى
تا تو درين ره ننهادى قدم
شکر بسى داشت وجود از عدم
فارغ از آبستنيت روز و شب
ناميه عنين و طبيعت عزب
باغ جهان زحمت خارى نداشت
خاک سراسيمه غبارى نداشت
طالع جوزا که کمر بسته بود
از ورم رگ زدنت رسته بود
مه که سيه روى شدى در زمين
طشت تو رسواش نکردى چنين
زهره هنوز آب درين گل نريخت
شهپر هاروت به بابل نريخت
از تو مجرد زمى و آسمان
توبه کنار و غم تو در ميان
تا به تو طغراى جهان تازه گشت
گنبد پيروزه پر آوازه گشت
از بدى چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست
بود مه و سال ز گردش برى
تا تو نکرديش تعرف گرى
روى جهان کاينه پاک شد
زين نفسى چند خلل ناک شد
مشعله صبح تو بردى به شام
صادق و کاذب تو نهاديش نام
خاک زمين در دهن آسمان
تا که چرا پيش تو بندد ميان
بر فلکت ميوه جان گفته اند
ميشنوش کان به زبان گفته اند
تاج تو افسوس که از سر بهست
جل از سگ و توبره از خر بهست
لاف بسى شد که درين لافگاه
بر تو جهانى بجوى خاک راه
خود تو کفى خاک به جانى دهى
يک جو کهگل به جهانى دهى
اى ز تو بالاى زمين زير رنج
جاى تو هم زير زمين به چو گنج
روغن مغز تو که سيمابيست
سرد بدين فندق سنجابيست
تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر ازين فندق سنجاب رنگ
روز و شب از قاقم و قندز جداست
اين دله پيسه پلنگ اژدهاست
گربه نه اى دست درازى مکن
با دله ده دله بازى مکن
شير تنيد است درين ره لعاب
سر چو گوزنان چه نهى سوى آب
گر فلکت عشوه آبى دهد
تا نفريبى که سرابى دهد
تيز مران کاب فلک ديده اى
آب دهن خور که نمک ديده اى
تا نشوى تشنه به تدبير باش
سوخته خرمن چو تباشير باش
يوسف تو تا ز بر چاه بود
مصر الهيش نظرگاه بود
زرد رخ از چرخ کبود آمدى
چونکه درين چاه فرود آمدى
اينهمه صفراى تو بر روى زرد
سرکه ابروى تو کارى نکرد
پيه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ده ساله بر ابرو چه سود
خون پدر ديده درين هفتخوان
آب مريز از پى اين هفت نان
آتش در خرمن خود ميزنى
دولت خود را به لگد ميزنى
مى تک و مى تاز که ميدان تراست
کار بفرماى که فرمان تراست
اين دو سه روزى که شدى جام گير
خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گير
هم به تو بر سخت جفا کرده اند
زان رسنت سست رها کرده اند
لنگ شده پاى و ميان گشته کوز
سوخته روغن خويشى هنوز
لاجرم اينجا دغل مطبخى
روز قيامت علف دوزخى
پر شده گير اين شکم از آب و نان
اى سبک آنگاه نباشى گران؟
گر بخورش بيش کسى زيستى
هر که بسى خورد بسى زيستى
عمر کمست از پى آن پر بهاست
قيمت عمر از کمى عمر خاست
کم خور و بسيارى راحت نگر
بيش خور و بيش جراحت نگر
عقل تو با خورد چه بازار داشت
حرص ترا بر سر اينکار داشت
حرص تو از فتنه بود ناشکيب
بگذر ازين ابله زيرک فريب
حرص تو را عقل بدان داده اند
کان نخورى کت نفرستاده اند
ترسم ازين پيشه که پيشت کند
رنگ پذيرنده خويشت کند
هر به دو نيکى که درين محضرند
رنگ پذيرنده يکديگرند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید