داستان پادشاه نوميد و آمرزش يافتن او

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
دادگرى ديد براى صواب
صورت بيدادگرى را به خواب
گفت خدا با تو ظالم چه کرد
در شبت از روز مظالم چه کرد
گفت چو بر من به سر آمد حيات
در نگريدم به همه کاينات
تا به من اميد هدايت کراست
يا به خدا چشم عنايت کراست
در دل کس شفقتى از من نبود
هيچکسى را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بيد
روى خجل گشته و دل نااميد
طرح به غرقاب درانداختم
تکيه به آمرزش حق ساختم
کى من مسکين به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار
گرچه ز فرمان تو بگذشته ام
رد مکنم کز همه رد گشته ام
يا ادب من به شرارى بکن
يا به خلاف همه کارى بکن
چون خجلم ديد ز يارى رسان
يارى من کرد کس بيکسان
فيض کرم را سخنم درگرفت
يار من افکند و مرا برگرفت
هر نفسى کان به ندامت بود
شحنه غوغاى قيامت بود
جمله نفسهاى تو اى باد سنج
کيل زيانست و ترازوى رنج
کيل زيان سال و مهت بوده گير
اين مه و اين سال بپيموده گير
مانده ترازوى تو بى سنگ و در
کيل تهى گشته و پيمانه پر
سنگ زمى سنگ ترازو مکن
مهره گل مهره بازو مکن
يکدرمست آنچه بدو بنده اى
يک نفست آنچه بدو زنده اى
هر چه در اين پرده ستانى بده
خود مستان تا بتوانى بده
تا بود آنروز که باشد بهى
گردنت آزاد و دهانت تهى
وام يتيمان نبود دامنت
بارکش پيره زنان گردنت
باز هل اين فرش کهن پوده را
طرح کن اين دامن آلوده را
يا چو غريبان پى ره توشه گير
يا چو نظامى ز جهان گوشه گير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید