دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در بخارا خوى آن خواجيم اجل
بود با خواهندگان حسن عمل
داد بسيار و عطاى بي‌شمار
تا به شب بودى ز جودش زر نثار
زر به کاغذپاره‌ها پيچيده بود
تا وجودش بود مي‌افشاند جود
هم‌چو خورشيد و چو ماه پاک‌باز
آنچ گيرند از ضيا بدهند باز
خاک را زربخش کى بود آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب
هر صباحى يک گره را راتبه
تا نماند امتى زو خايبه
مبتلايان را بدى روزى عطا
روز ديگر بيوگان را آن سخا
روز ديگر بر علويان مقل
با فقيهان فقير مشتغل
روز ديگر بر تهي‌دستان عام
روز ديگر بر گرفتاران وام
شرط او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هيچ نگشايد لبان
ليک خامش بر حوالى رهش
ايستاده مفلسان ديواروش
هر که کردى ناگهان با لب سال
زو نبردى زين گنه يک حبه مال
من صمت منکم نجا بد ياسه‌اش
خامشان را بود کيسه و کاسه‌اش
نادرا روزى يکى پيرى بگفت
ده زکاتم که منم با جوع جفت
منع کرد از پير و پيرش جد گرفت
مانده خلق از جد پير اندر شگفت
گفت بس بي‌شرم پيرى اى پدر
پير گفت از من توى بي‌شرم‌تر
کين جهان خوردى و خواهى تو ز طمع
کان جهان با اين جهان گيرى به جمع
خنده‌اش آمد مال داد آن پير را
پير تنها برد آن توفير را
غير آن پير ايچ خواهنده ازو
نيم حبه زر نديد و نه تسو
نوبت روز فقيهان ناگهان
يک فقيه از حرص آمد در فغان
کرد زاري‌ها بسى چاره نبود
گفت هر نوعى نبودش هيچ سود
روز ديگر با رگو پيچيد پا
ناکس اندر صف قوم مبتلا
تخته‌ها بر ساق بست از چپ و راست
تا گمان آيد که او اشکسته‌پاست
ديدش و بشناختش چيزى نداد
روز ديگر رو بپوشيد از لباد
هم بدانستش ندادش آن عزيز
از گناه و جرم گفتن هيچ چيز
چونک عاجز شد ز صد گونه مکيد
چون زنان او چادرى بر سر کشيد
در ميان بيوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست
هم شناسيدش ندادش صدقه‌اى
در دلش آمد ز حرمان حرقه‌اى
رفت او پيش کفن‌خواهى پگاه
که بپيچم در نمد نه پيش راه
هيچ مگشا لب نشين و مي‌نگر
تا کند صدر جهان اينجا گذر
بوک بيند مرده پندار به ظن
زر در اندازد پى وجه کفن
هر چه بدهد نيم آن بدهم به تو
هم‌چنان کرد آن فقير صله‌جو
در نمد پيچيد و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آنجا فتاد
زر در اندازيد بر روى نمد
دست بيرون کرد از تعجيل خود
تا نگيرد آن کفن‌خواه آن صله
تا نهان نکند ازو آن ده‌دله
مرده از زير نمد بر کرد دست
سر برون آمد پى دستش ز پست
گفت با صدر جهان چون بستدم
اى ببسته بر من ابواب کرم
گفت ليکن تا نمردى اى عنود
از جناب من نبردى هيچ جود
سر موتوا قبل موت اين بود
کز پس مردن غنيمت‌ها رسد
غير مردن هيچ فرهنگى دگر
در نگيرد با خداى اى حيله‌گر
يک عنايت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوفست از صد گون فساد
وآن عنايت هست موقوف ممات
تجربه کردند اين ره را ثقات
بلک مرگش بي‌عنايت نيز نيست
بي‌عنايت هان و هان جايى مه‌ايست
آن زمرد باشد اين افعى پير
بى زمرد کى شود افعى ضرير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید