دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چون به هوش آمد بگفت اى کردگار
مجرمم بودم به خلق اوميدوار
گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود
هيچ آن کفو عطاى تو نبود
او کله بخشيد و تو سر پر خرد
او قبا بخشيد و تو بالا و قد
او زرم داد و تو دست زرشمار
او ستورم داد و تو عقل سوار
خواجه شمعم دادو تو چشم قرير
خواجه نقلم داد و تو طعمه‌پذير
او وظيفه داد و تو عمر و حيات
وعده‌اش زر وعده‌ى تو طيبات
او وثاقم داد و تو چرخ و زمين
در وثاقت او و صد چون او سمين
زر از آن تست زر او نافريد
نان از آن تست نان از تش رسيد
آن سخا و رحم هم تو داديش
کز سخاوت مي‌فزودى شاديش
من مرورا قبله‌ى خود ساختم
قبله‌ساز اصل را انداختم
ما کجا بوديم کان ديان دين
عقل مي‌کاريد اندر آب و طين
چون همى کرد از عدم گردون پديد
وين بساط خاک را مي‌گستريد
ز اختران مي‌ساخت او مصباح‌ها
وز طبايع قفل با مفتاح‌ها
اى بسا بنيادها پنهان و فاش
مضمر اين سقف کرد و اين فراش
آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آيات اوست
هرچه در وى مي‌نمايد عکس اوست
هم‌چو عکس ماه اندر آب جوست
بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت
تا ز چرخ غيب وز خورشيد روح
عنکبوتش درس گويد از شروح
عنکبوت و اين صطرلاب رشاد
بي‌منجم در کف عام اوفتاد
انبيا را داد حق تنجيم اين
غيب را چشمى ببايد غيب‌بين
در چه دنيا فتادند اين قرون
عکس خود را ديد هر يک چه درون
از برون دان آنچ در چاهت نمود
ورنه آن شيرى که در چه شد فرود
برد خرگوشيش از ره کاى فلان
در تگ چاهست آن شير ژيان
در رو اندر چاه کين از وى بکش
چون ازو غالب‌ترى سر بر کنش
آن مقلد سخره‌ى خرگوش شد
از خيال خويشتن پر جوش شد
او نگفت اين نقش داد آب نيست
اين به جز تقليب آن قلاب نيست
تو هم از دشمن چو کينى مي‌کشى
اى زبون شش غلط در هر ششى
آن عداوت اندرو عکس حقست
کز صفات قهر آنجا مشتقست
وآن گنه در وى ز جنس جرم تست
بايد آن خو را ز طبع خويش شست
خلق زشتت اندرو رويت نمود
که ترا او صفحه‌ى آيينه بود
چونک قبح خويش ديدى اى حسن
اندر آيينه بر آيينه مزن
مي‌زند بر آب استاره‌ى سنى
خاک تو بر عکس اختر مي‌زنى
کين ستاره‌ى نحس در آب آمدست
تا کند او سعد ما را زيردست
خاک استيلا بريزى بر سرش
چونک پندارى ز شبهه اخترش
عکس پنهان گشت و اندر غيب راند
تو گمان بردى که آن اختر نماند
آن ستاره‌ى نحس هست اندر سما
هم بدان سو بايدش کردن دوا
بلک بايد دل سوى بي‌سوى بست
نحس اين سو عکس نحس بي‌سو است
داد داد حق شناس و بخششش
عکس آن دادست اندر پنج و شش
گر بود داد خسان افزون ز ريگ
تو بميرى وآن بماند مردريگ
عکس آخر چند پايد در نظر
اصل بينى پيشه کن اى کژنگر
حق چو بخشش کرد بر اهل نياز
با عطا بخشيدشان عمر دراز
خالدين شد نعمت و منعم عليه
محيى الموتاست فاجتازوا اليه
داد حق با تو در آميزد چو جان
آنچنان که آن تو باشى و تو آن
گر نماند اشتهاى نان و آب
بدهدت بى اين دو قوت مستطاب
فربهى گر رفت حق در لاغرى
فربهى پنهانت بخشد آن سرى
چون پرى را قوت از بو مي‌دهد
هر ملک را قوت جان او مي‌دهد
جان چه باشد که تو سازى زو سند
حق به عشق خويش زنده‌ت مي‌کند
زو حيات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه
خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستاره‌ى چرخ در آب روان
پادشاهان مظهر شاهى حق
فاضلان مرآت آگاهى حق
قرنها بگذشت و اين قرن نويست
ماه آن ماهست آب آن آب نيست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
ليک مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اى همام
وين معانى بر قرار و بر دوام
آن مبدل شد درين جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار
پس بنااش نيست بر آب روان
بلک بر اقطار عرض آسمان
اين صفتها چون نجوم معنويست
دانک بر چرخ معانى مستويست
خوب‌رويان آينه‌ى خوبى او
عشق ايشان عکس مطلوبى او
هم به اصل خود رود اين خد و خال
دايما در آب کى ماند خيال
جمله تصويرات عکس آب جوست
چون بمالى چشم خود خود جمله اوست
باز عقلش گفت بگذار اين حول
خل دوشابست و دوشابست خل
خواجه را چون غير گفتى از قصور
شرم‌دار اى احول از شاه غيور
خواجه را که در گذشتست از اثير
جنس اين موشان تاريکى مگير
خواجه‌ى جان بين مبين جسم گران
مغز بين او را مبينش استخوان
خواجه را از چشم ابليس لعين
منگر و نسبت مکن او را به طين
همره خورشيد را شب‌پر مخوان
آنک او مسجود شد ساجد مدان
عکس‌ها را ماند اين و عکس نيست
در مثال عکس حق بنمودنيست
آفتابى ديد او جامد نماند
روغن گل روغن کنجد نماند
چون مبدل گشته‌اند ابدال حق
نيستند از خلق بر گردان ورق
قبله‌ى وحدانيت دو چون بود
خاک مسجود ملايک چون شود
چون درين جو ديدعکس سيب مرد
دامنش را ديد آن پر سيب کرد
آنچ در جو ديد کى باشد خيال
چونک شد از ديدنش پر صد جوال
تن مبين و آن مکن کان بکم و صم
کذبوا بالحق لما جائهم
ما رميت اذ رميت احمد بدست
ديدن او ديدن خالق شدست
خدمت او خدمت حق کردنست
روز ديدن ديدن اين روزنست
خاصه اين روزن درخشان از خودست
نى وديعه‌ى آفتاب و فرقدست
هم از آن خورشيد زد بر روزنى
ليک از راه و سوى معهود نى
در ميان شمس و اين روزن رهى
هست روزنها نشد زو آگهى
تا اگر ابرى بر آيد چرخ‌پوش
اندرين روزن بود نورش به جوش
غير راه اين هوا و شش جهت
در ميان روزن و خور مالفت
مدحت و تسبيح او تسبيح حق
ميوه مي‌رويد ز عين اين طبق
سيب رويد زين سبد خوش لخت لخت
عيب نبود گر نهى نامش درخت
اين سبد را تو درخت سيب خوان
که ميان هر دو راه آمد نهان
آنچ رويد از درخت بارور
زين سبد رويد همان نوع از ثمر
پس سبد را تو درخت بخت بين
زير سايه‌ى اين سبد خوش مي‌نشين
نان چو اطلاق آورد اى مهربان
نان چرا مي‌گوييش محموده خوان
خاک ره چون چشم روشن کرد و جان
خاک او را سرمه بين و سرمه دان
چون ز روى اين زمين تابد شروق
من چرا بالا کنم رو در عيوق
شد فنا هستش مخوان اى چشم‌شوخ
در چنين جو خشک کى ماند کلوخ
پيش اين خورشيد کى تابد هلال
با چنان رستم چه باشد زور زال
طالبست و غالبست آن کردگار
تا ز هستي‌ها بر آرد او دمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجه‌ى خود محو دان
خواجه هم در نور خواجه‌آفرين
فانيست و مرده و مات و دفين
چون جدا بينى ز حق اين خواجه را
گم کنى هم متن و هم ديباجه را
چشم و دل را هين گذاره کن ز طين
اين يکى قبله‌ست دو قبله مبين
چون دو ديدى ماندى از هر دو طرف
آتشى در خف فتاد و رفت خف



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید