دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ممنان از دست باد ضايره
جمله بنشستند اندر دايره
ياد طوفان بود و کشتى لطف هو
بس چنين کشتى و طوفان دارد او
پادشاهى را خدا کشتى کند
تا به حرص خويش بر صفها زند
قصد شه آن نه که خلق آمن شوند
قصدش آنک ملک گردد پاي‌بند
آن خراسى مي‌دود قصدش خلاص
تا بيابد او ز زخم آن دم مناص
قصد او آن نه که آبى بر کشد
ياکه کنجد را بدان روغن کند
گاو بشتابد ز بيم زخم سخت
نه براى بردن گردون و رخت
ليک دادش حق چنين خوف وجع
تا مصالح حاصل آيد در تبع
هم‌چنان هر کاسبى اندر دکان
بهر خود کوشد نه اصلاح جهان
هر يکى بر درد جويد مرهمى
در تبع قايم شده زين عالمى
حق ستون اين جهان از ترس ساخت
هر يکى از ترس جان در کار باخت
حمد ايزد را که ترسى را چنين
کرد او معمار و اصلاح زمين
اين همه ترسنده‌اند از نيک و بد
هيچ ترسنده نترسد خود ز خود
پس حقيقت بر همه حاکم کسيست
که قريبست او اگر محسوس نيست
هست او محسوس اندر مکمنى
ليک محسوس حس اين خانه نى
آن حسى که حق بر آن حس مظهرست
نيست حس اين جهان آن ديگرست
حس حيوان گر بديدى آن صور
بايزيد وقت بودى گاو و خر
آنک تن را مظهر هر روح کرد
وآنک کشتى را براق نوح کرد
گر بخواهد عين کشتى را به خو
او کند طوفان تو اى نورجو
هر دمت طوفان و کشتى اى مقل
با غم و شاديت کرد او متصل
گر نبينى کشتى و دريا به پيش
لرزها بين در همه اجزاى خويش
چون نبيند اصل ترسش را عيون
ترس دارد از خيال گونه‌گون
مشت بر اعمى زند يک جلف مست
کور پندارد لگدزن اشترست
زانک آن دم بانگ اشتر مي‌شنيد
کور را گوشست آيينه نه ديد
باز گويد کور نه اين سنگ بود
يا مگر از قبه‌ى پر طنگ بود
اين نبود و او نبود و آن نبود
آنک او ترس آفريد اينها نمود
ترس و لرزه باشد از غيرى يقين
هيچ کس از خود نترسد اى حزين
آن حکيمک وهم خواند ترس را
فهم کژ کردست او اين درس را
هيچ وهمى بي‌حقيقت کى بود
هيچ قلبى بي‌صحيحى کى رود
کى دروغى قيمت آرد بى ز راست
در دو عالم هر دروغ از راست خاست
راست را ديد او رواجى و فروغ
بر اميد آن روان کرد او دروغ
اى دروغى که ز صدقت اين نواست
شکر نعمت گو مکن انکار راست
از مفلسف گويم و سوداى او
يا ز کشتيها و درياهاى او
بل ز کشتيهاش کان پند دلست
گويم از کل جزو در کل داخلست
هر ولى را نوح و کشتيبان شناس
صحبت اين خلق را طوفان شناس
کم گريز از شير و اژدرهاى نر
ز آشنايان و ز خويشان کن حذر
در تلاقى روزگارت مي‌برند
يادهاشان غايبي‌ات مي‌چرند
چون خر تشنه خيال هر يکى
از قف تن فکر را شربت‌مکى
نشف کرد از تو خيال آن وشات
شبنمى که دارى از بحر الحيات
پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود کان مي‌نجنبد در رکون
عضو حر شاخ تر و تازه بود
مي‌کشى هر سو کشيده مي‌شود
گر سبد خواهى توانى کردنش
هم توانى کرد چنبر گردنش
چون شد آن ناشف ز نشف بيخ خود
نايد آن سويى که امرش مي‌کشد
پس بخوان قاموا کسالى از نبى
چون نيابد شاخ از بيخش طبى
آتشين است اين نشان کوته کنم
بر فقير و گنج و احوالش زنم
آتشى ديدى که سوزد هر نهال
آتش جان بين کزو سوزد خيال
نه خيال و نه حقيقت را امان
زين چنين آتش که شعله زد ز جان
خصم هر شير آمد و هر روبه او
کل شيء هالک الا وجهه
در وجوه وجه او رو خرج شو
چون الف در بسم در رو درج شو
آن الف در بسم پنهان کرد ايست
هست او در بسم و هم در بسم نيست
هم‌چنين جمله‌ى حروف گشته مات
وقت حذف حرف از بهر صلات
از صله‌ست و بى و سين زو وصل يافت
وصل بى و سين الف را بر نتافت
چونک حرفى برنتابد اين وصال
واجب آيد که کنم کوته مقال
چون يکى حرفى فراق سين و بيست
خامشى اينجا مهمتر واجبيست
چون الف از خود فنا شد مکتنف
بى و سين بى او همي‌گويند الف
ما رميت اذ رميت بى ويست
هم‌چنين قال الله از صمتش بجست
تا بود دارو ندارد او عمل
چونک شد فانى کند دفع علل
گر شود بيشه قلم دريا مداد
مثنوى را نيست پايانى اميد
چارچوب خشت‌زن تا خاک هست
مي‌دهد تقطيع شعرش نيز دست
چون نماند خاک و بودش جف کند
خاک سازد بحر او چون کف کند
چون نماند بيشه و سر در کشد
بيشه‌ها از عين دريا سر کشد
بهر اين گفت آن خداوند فرج
حدثوا عن بحرنا اذ لا حرج
باز گرد از بحر و رو در خشک نه
هم ز لعبت گو که کودک‌راست به
تا ز لعبت اندک اندک در صبا
جانش گردد با يم عقل آشنا
عقل از آن بازى همي‌يابد صبى
گرچه با عقلست در ظاهر ابى
کودک ديوانه بازى کى کند
جزو بايد تا که کل را فى کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید