مصطفى گفتش کاى اقبالجو
اندرين من ميشوم انباز تو
تو وکيلم باش نيمى بهر من
مشترى شو قبض کن از من ثمن
گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان
سوى خانهى آن جهود بيامان
گفت با خود کز کف طفلان گهر
پس توان آسان خريدن اى پدر
عقل و ايمان را ازين طفلان گول
ميخرد با ملک دنيا ديو غول
آنچنان زينت دهد مردار را
که خرد زيشان دو صد گلزار را
آنچنان مهتاب پيمايد به سحر
کز خسان صد کيسه بربايد به سحر
انبياشان تاجرى آموختند
پيش ايشان شمع دين افروختند
ديو و غول ساحر از سحر و نبرد
انبيا را در نظرشان زشت کرد
زشت گرداند به جادويى عدو
تا طلاق افتد ميان جفت و شو
ديدههاشان را به سحر ميدوختند
تا چنين جوهر به خس بفروختند
اين گهر از هر دو عالم برترست
هين بخر زين طفل جاهل کو خرست
پيش خر خرمهره و گوهر يکيست
آن اشک را در در و دريا شکيست
منکر بحرست و گوهرهاى او
کى بود حيوان در و پيرايهجو
در سر حيوان خدا ننهاده است
کو بود در بند لعل و درپرست
مر خران را هيچ ديدى گوشوار
گوش و هوش خر بود در سبزهزار
احسن التقويم در والتين بخوان
که گرامى گوهرست اى دوست جان
احسن التقويم از عرش او فزون
احسن التقويم از فکرت برون
گر بگويم قيمت اين ممتنع
من بسوزم هم بسوزد مستمع
لب ببند اينجا و خر اين سو مران
رفت اين صديق سوى آن خران
حلقه در زد چو در را بر گشود
رفت بيخود در سراى آن جهود
بيخود و سرمست و پر آتش نشست
از دهانش بس کلام تلخ جست
کين ولى الله را چون ميزنى
اين چه حقدست اى عدو روشنى
گر ترا صدقيست اندر دين خود
ظلم بر صادق دلت چون ميدهد
اى تو در دين جهودى مادهاى
کين گمان دارى تو بر شهزادهاى
در همه ز آيينهى کژساز خود
منگر اى مردود نفرين ابد
آنچ آن دم از لب صديق جست
گر بگويم گم کنى تو پاى و دست
آن ينابيع الحکم همچون فرات
از دهان او دوان از بيجهات
همچو از سنگى که آبى شد روان
نه ز پهلو مايه دارد نه از ميان
اسپر خود کرده حق آن سنگ را
بر گشاده آب مينارنگ را
همچنانک از چشمهى چشم تو نور
او روان کردست بيبخل و فتور
نه ز پيه آن مايه دارد نه ز پوست
رويپوشى کرد در ايجاد دوست
در خلاى گوش باد جاذبش
مدرک صدق کلام و کاذبش
آن چه بادست اندر آن خرد استخوان
کو پذيرد حرف و صوت قصهخوان
استخوان و باد روپوشست و بس
در دو عالم غير يزدان نيست کس
مستمع او قايل او بياحتجاب
زانک الاذنان من الراس اى مثاب
گفت رحمت گر هميآيد برو
زر بده بستانش اى اکرامخو
از منش وا خر چو ميسوزد دلت
بيمنت حل نگردد مشکلت
گفت صد خدمت کنم پانصد سجود
بندهاى دارم تن اسپيد و جهود
تن سپيد و دل سياهستش بگير
در عوض ده تن سياه و دل منير
پس فرستاد و بياورد آن همام
بود الحق سخت زيبا آن غلام
آنچنان که ماند حيران آن جهود
آن دل چون سنگش از جا رفت زود
حالت صورتپرستان اين بود
سنگشان از صورتى مومين بود
باز کرد استيزه و راضى نشد
که برين افزون بده بيهيچ بد
يک نصاب نقره هم بر وى فزود
تا که راضى گشت حرص آن جهود