دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن يکى مي‌زد سحورى بر درى
درگهى بود و رواق مهترى
نيم‌شب مي‌زد سحورى را به جد
گفت او را قايلى کاى مستمد
اولا وقت سحر زن اين سحور
نيم‌شب نبود گه اين شر و شور
ديگر آنک فهم کن اى بوالهوس
که درين خانه درون خود هست کس
کس درينجا نيست جز ديو و پرى
روزگار خود چه ياوه مي‌برى
بهر گوشى مي‌زنى دف گوش کو
هوش بايد تا بداند هوش کو
گفت گفتى بشنو از چاکر جواب
تا نمانى در تحير و اضطراب
گرچه هست اين دم بر تو نيم‌شب
نزد من نزديک شد صبح طرب
هر شکستى پيش من پيروز شد
جمله شبها پيش چشمم روز شد
پيش تو خونست آب رود نيل
نزد من خون نيست آبست اى نبيل
در حق تو آهنست آن و رخام
پيش داود نبى مومست و رام
پيش تو که بس گرانست و جماد
مطربست او پيش داود اوستاد
پيش تو آن سنگ‌ريزه ساکتست
پيش احمد او فصيح و قانتست
پيش تو استون مسجد مرده‌ايست
پيش احمد عاشقى دل برده‌ايست
جمله اجزاى جهان پيش عوام
مرده و پيش خدا دانا و رام
آنچ گفتى کاندرين خانه و سرا
نيست کس چون مي‌زنى اين طبل را
بهر حق اين خلق زرها مي‌دهند
صد اساس خير و مسجد مي‌نهند
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همي‌بازند چون عشاق مست
هيچ مي‌گويند کان خانه تهيست
بلک صاحب‌خانه جان مختبيست
پر همي‌بيند سراى دوست را
آنک از نور الهستش ضيا
بس سراى پر ز جمع و انبهى
پيش چشم عاقبت‌بينان تهى
هر که را خواهى تو در کعبه بجو
تا برويد در زمان او پيش رو
صورتى کو فاخر و عالى بود
او ز بيت الله کى خالى بود
او بود حاضر منزه از رتاج
باقى مردم براى احتياج
هيچ مي‌گويند کين لبيکها
بي‌ندايى مي‌کنيم آخر چرا
بلک توفيقى که لبيک آورد
هست هر لحظه ندايى از احد
من ببو دانم که اين قصر و سرا
بزم جان افتاد و خاکش کيميا
مس خود را بر طريق زير و بم
تا ابد بر کيميااش مي‌زنم
تا بجوشد زين چنين ضرب سحور
در درافشانى و بخشايش به حور
خلق در صف قتال و کارزار
جان همي‌بازند بهر کردگار
آن يکى اندر بلا ايوب‌وار
وان دگر در صابرى يعقوب‌وار
صد هزاران خلق تشنه و مستمند
بهر حق از طمع جهدى مي‌کنند
من هم از بهر خداوند غفور
مي‌زنم بر در به اوميدش سحور
مشترى خواهى که از وى زر برى
به ز حق کى باشد اى دل مشترى
مي‌خرد از مالت انبانى نجس
مي‌دهد نور ضميرى مقتبس
مي‌ستاند اين يخ جسم فنا
مي‌دهد ملکى برون از وهم ما
مي‌ستاند قطره‌ى چندى ز اشک
مي‌دهد کوثر که آرد قند رشک
مي‌ستاند آه پر سودا و دود
مي‌دهد هر آه را صد جاه سود
باد آهى که ابر اشک چشم راند
مر خليلى را بدان اواه خواند
هين درين بازار گرم بي‌نظير
کهنه‌ها بفروش و ملک نقد گير
ور ترا شکى و ريبى ره زند
تاجران انبيا را کن سند
بس که افزود آن شهنشه بختشان
مي‌نتاند که کشيدن رختشان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید