گفت آرى ليک کو دور يزيد
کى بدست اين غم چه دير اينجا رسيد
چشم کوران آن خسارت را بديد
گوش کران آن حکايت را شنيد
خفته بودستيد تا اکنون شما
که کنون جامه دريديت از عزا
پس عزا بر خود کنيد اى خفتگان
زانک بد مرگيست اين خواب گران
روح سلطانى ز زندانى بجست
جامه چه درانيم و چون خاييم دست
چونک ايشان خسرو دين بودهاند
وقت شادى شد چو بشکستند بند
سوى شادروان دولت تاختند
کنده و زنجير را انداختند
روز ملکست و گش و شاهنشهى
گر تو يک ذره ازيشان آگهى
ور نهاى آگه برو بر خود گرى
زانک در انکار نقل و حشرى
بر دل و دين خرابت نوحه کن
که نميبيند جز اين خاک کهن
ور هميبيند چرا نبود دلير
پشتدار و جانسپار و چشمسير
در رخت کو از مى دين فرخى
گر بديدى بحر کو کف سخى
آنک جو ديد آب را نکند دريغ
خاصه آن کو ديد آن دريا و ميغ