گر بدش سستى نرى خران
بود او را مردى پيغامبران
ترک خشم و شهوت و حرصآورى
هست مردى و رگ پيغامبرى
نرى خر گو مباش اندر رگش
حق همى خواند الغ بگلربگش
مردهاى باشم به من حق بنگرد
به از آن زنده که باشد دور و رد
مغز مردى اين شناس و پوست آن
آن برد دوزخ برد اين در جنان
حفت الجنه مکاره را رسيد
حفت النار از هوا آمد پديد
اى اياز شير نر ديوکش
مردى خر کم فزون مردى هش
آنچ چندين صدر ادراکش نکرد
لعب کودک بود پيشت اينت مرد
اى به ديده لذت امر مرا
جان سپرده بهر امرم در وفا
داستان ذوق امر و چاشنيش
بشنو اکنون در بيان معنويش