دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
رفت يک صوفى به لشکر در غزا
ناگهان آمد قطاريق و وغا
ماند صوفى با بنه و خيمه و ضعاف
فارسان راندند تا صف مصاف
مثقلان خاک بر جا ماندند
سابقون السابقون در راندند
جنگها کرده مظفر آمدند
باز گشته با غنايم سودمند
ارمغان دادند کاى صوفى تو نيز
او برون انداخت نستد هيچ چيز
پس بگفتندش که خشمينى چرا
گفت من محروم ماندم از غزا
زان تلطف هيچ صوفى خوش نشد
که ميان غزو خنجر کش نشد
پس بگفتندش که آورديم اسير
آن يکى را بهر کشتن تو بگير
سر ببرش تا تو هم غازى شوى
اندکى خوش گشت صوفى دل‌قوى
که آب را گر در وضو صد روشنيست
چونک آن نبود تيمم کردنيست
برد صوفى آن اسير بسته را
در پس خرگه که آرد او غزا
دير ماند آن صوفى آنجا با اسير
قوم گفتا دير ماند آنجا فقير
کافر بسته دو دست او کشتنيست
بسملش را موجب تاخير چيست
آمد آن يک در تفحص در پيش
ديد کافر را به بالاى ويش
هم‌چو نر بالاى ماده وآن اسير
هم‌چو شيرى خفته بالاى فقير
دستها بسته همي‌خاييد او
از سر استيز صوفى را گلو
گبر مي‌خاييد با دندان گلوش
صوفى افتاده به زير و رفته هوش
دست‌بسته گبر و هم‌چون گربه‌اى
خسته کرده حلق او بي‌حربه‌اى
نيم کشتش کرده با دندان اسير
ريش او پر خون ز حلق آن فقير
هم‌چو تو کز دست نفس بسته دست
هم‌چو آن صوفى شدى بي‌خويش و پست
اى شده عاجز ز تلى کيش تو
صد هزاران کوهها در پيش تو
زين قدر خرپشته مردى از شکوه
چون روى بر عقبه‌هاى هم‌چو کوه
غازيان کشتند کافر را بتيغ
هم در آن ساعت ز حميت بي‌دريغ
بر رخ صوفى زدند آب و گلاب
تا به هوش آيد ز بي‌خويشى و خواب
چون به خويش آمد بديد آن قوم را
پس بپرسيدند چون بد ماجرا
الله الله اين چه حالست اى عزيز
اين چنين بي‌هوش گشتى از چه چيز
از اسير نيم‌کشت بسته‌دست
اين چنين بي‌هوش افتادى و پست
گفت چون قصد سرش کردم به خشم
طرفه در من بنگريد آن شوخ‌چشم
چشم را وا کرد پهن او سوى من
چشم گردانيد و شد هوشم ز تن
گردش چشمش مرا لشکر نمود
من ندانم گفت چون پر هول بود
قصه کوته کن کزان چشم اين چنين
رفتم از خود اوفتادم بر زمين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید