دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يک مذن داشت بس آواز بد
در ميان کافرستان بانگ زد
چند گفتندش مگو بانگ نماز
که شود جنگ و عداوتها دراز
او ستيزه کرد و پس بي‌احتراز
گفت در کافرستان بانگ نماز
خلق خايف شد ز فتنه‌ى عامه‌اى
خود بيامد کافرى با جامه‌اى
شمع و حلوا با چنان جامه‌ى لطيف
هديه آورد و بيامد چون اليف
پرس پرسان کين مذن کو کجاست
که صلا و بانگ او راحت‌فزاست
هين چه راحت بود زان آواز زشت
گفت که آوازش فتاد اندر کنشت
دخترى دارم لطيف و بس سنى
آرزو مي‌بود او را ممنى
هيچ اين سودا نمي‌رفت از سرش
پندها مي‌داد چندين کافرش
در دل او مهر ايمان رسته بود
هم‌چو مجمر بود اين غم من چو عود
در عذاب و درد و اشکنجه بدم
که بجنبد سلسله‌ى او دم به دم
هيچ چاره مي‌ندانستم در آن
تا فرو خواند اين مذن آن اذان
گفت دختر چيست اين مکروه بانگ
که بگوشم آمد اين دو چار دانگ
من همه عمر اين چنين آواز زشت
هيچ نشنيدم درين دير و کنشت
خوهرش گفتا که اين بانگ اذان
هست اعلام و شعار ممنان
باورش نامد بپرسيد از دگر
آن دگر هم گفت آرى اى پدر
چون يقين گشتش رخ او زرد شد
از مسلمانى دل او سرد شد
باز رستم من ز تشويش و عذاب
دوش خوش خفتم در آن بي‌خوف خواب
راحتم اين بود از آواز او
هديه آوردم به شکر آن مرد کو
چون بديدش گفت اين هديه پذير
که مرا گشتى مجير و دستگير
آنچ کردى با من از احسان و بر
بنده‌ى تو گشته‌ام من مستمر
گر به مال و ملک و ثروت فردمى
من دهانت را پر از زر کردمى
هست ايمان شما زرق و مجاز
راه‌زن هم‌چون که آن بانگ نماز
ليک از ايمان و صدق بايزيد
چند حسرت در دل و جانم رسيد
هم‌چو آن زن کو جماع خر بديد
گفت آوه چيست اين فحل فريد
گر جماع اينست بردند اين خران
بر کس ما مي‌ريند اين شوهران
داد جمله داد ايمان بايزيد
آفرينها بر چنين شير فريد
قطره‌اى ز ايمانش در بحر ار رود
بحر اندر قطره‌اش غرقه شود
هم‌چو ز آتش ذره‌اى در بيشه‌ها
اندر آن ذره شود بيشه فنا
چون خيالى در دل شه يا سپاه
کرد اندر جنگ خصمان را تباه
يک ستاره در محمد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و جهود
آنک ايمان يافت رفت اندر امان
کفرهاى باقيان شد دو گمان
کفر صرف اولين بارى نماند
يا مسلمانى و يا بيمى نشاند
اين به حيله آب و روغن کردنيست
اين مثلها کفو ذره‌ى نور نيست
ذره نبود جز حقيرى منجسم
ذره نبود شارق لا ينقسم
گفتن ذره مرادى دان خفى
محرم دريا نه‌اى اين دم کفى
آفتاب نير ايمان شيخ
گر نمايد رخ ز شرق جان شيخ
جمله پستى گنج گيرد تا ثرى
جمله بالا خلد گيرد اخضرى
او يکى جان دارد از نور منير
او يکى تن دارد از خاک حقير
اى عجب اينست او يا آن بگو
که بماندم اندرين مشکل عمو
گر وى اينست اى برادر چيست آن
پر شده از نور او هفت آسمان
ور وى آنست اين بدن اى دوست چيست
اى عجب زين دو کدامين است و کيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید