دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
کافر جبرى جواب آغاز کرد
که از آن حيران شد آن منطيق مرد
ليک گر من آن جوابات و سال
جمله را گويم بمانم زين مقال
زان مهم‌تر گفتنيها هستمان
که بدان فهم تو به يابد نشان
اندکى گفتيم زان بحث اى عتل
ز اندکى پيدا بود قانون کل
هم‌چنين بحثست تا حشر بشر
در ميان جبرى و اهل قدر
گر فرو ماندى ز دفع خصم خويش
مذهب ايشان بر افتادى ز پيش
چون برون‌شوشان نبودى در جواب
پس رميدندى از آن راه تباب
چونک مقضى بد دوام آن روش
مي‌دهدشان از دلايل پرورش
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا که اين هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الى يوم القيام
چون جهان ظلمتست و غيب اين
از براى سايه مي‌بايد زمين
تا قيامت ماند اين هفتاد و دو
کم نيايد مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسيار باشد قفلها
عزت مقصد بود اى ممتحن
پيچ پيچ راه و عقبه و راه‌زن
عزت کعبه بود و آن ناديه
ره‌زنى اعراب و طول باديه
هر روش هر ره که آن محمود نيست
عقبه‌اى و مانعى و ره‌زنيست
اين روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حيران شده
صدق هر دو ضد بيند در روش
هر فريقى در ره خود خوش منش
گر جوابش نيست مي‌بندد ستيز
بر همان دم تا به روز رستخيز
که مهان ما بدانند اين جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب
پوزبند وسوسه عشقست و بس
ورنه کى وسواس را بستست کس
عاشقى شو شاهدى خوبى بجو
صيد مرغابى همي‌کن جو بجو
کى برى زان آب کان آبت برد
کى کنى زان فهم فهمت را خورد
غير اين معقولها معقولها
يابى اندر عشق با فر و بها
غير اين عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبير اسباب سماست
که بدين عقل آورى ارزاق را
زان دگر مفرش کنى اطباق را
چون ببازى عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد يا هفت‌صد
آن زنان چون عقلها درباختند
بر رواق عشق يوسف تاختند
عقلشان يک‌دم ستد ساقى عمر
سير گشتند از خرد باقى مرد
اصل صد يوسف جمال ذوالجلال
اى کم از زن شو فداى آن جمال
عشق برد بحث را اى جان و بس
کو ز گفت و گو شود فرياد رس
حيرتى آيد ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا
که بترسد گر جوابى وا دهد
گوهرى از لنج او بيرون فتد
لب ببندد سخت او از خير و شر
تا نبايد کز دهان افتد گهر
هم‌چنانک گفت آن يار رسول
چون نبى بر خواندى بر ما فصول
آن رسول مجتبى وقت نثار
خواستى از ما حضور و صد وقار
آنچنان که بر سرت مرغى بود
کز فواتش جان تو لرزان شود
پس نيارى هيچ جنبيدن ز جا
تا نگيرد مرغ خوب تو هوا
دم نيارى زد ببندى سرفه را
تا نبايد که بپرد آن هما
ور کست شيرين بگويد يا ترش
بر لب انگشتى نهى يعنى خمش
حيرت آن مرغست خاموشت کند
بر نهد سرديگ و پر جوشت کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید