گفت ممن بشنو اى جبرى خطاب
آن خود گفتى نک آوردم جواب
بازى خود ديدى اى شطرنجباز
بازى خصمت ببين پهن و دراز
نامهى عذر خودت بر خواندى
نامهى سنى بخوان چه ماندى
نکته گفتى جبريانه در قضا
سر آن بشنو ز من در ماجرا
اختيارى هست ما را بيگمان
حس را منکر نتانى شد عيان
سنگ را هرگز بگويد کس بيا
از کلوخى کس کجا جويد وفا
آدمى را کس نگويد هين بپر
يا بيا اى کور تو در من نگر
گفت يزدان ما على الاعمى حرج
کى نهد بر کس حرج رب الفرج
کس نگويد سنگ را دير آمدى
يا که چوبا تو چرا بر من زدى
اين چنين واجستها مجبور را
کس بگويد يا زند معذور را
امر و نهى و خشم و تشريف و عتاب
نيست جز مختار را اى پاکجيب
اختيارى هست در ظلم و ستم
من ازين شيطان و نفس اين خواستم
اختيار اندر درونت ساکنست
تا نديد او يوسفى کف را نخست
اختيار و داعيه در نفس بود
روش ديد آنگه پر و بالى گشود
سگ بخفته اختيارش گشته گم
چون شکنبه ديد جنبانيد دم
اسپ هم حو حو کند چون ديد جو
چون بجنبد گوشت گربه کرد مو
ديدن آمد جنبش آن اختيار
همچو نفخى ز آتش انگيزد شرار
پس بجنبد اختيارت چون بليس
شد دلاله آردت پيغام ويس
چونک مطلوبى برين کس عرضه کرد
اختيار خفته بگشايد نورد
وآن فرشته خيرها بر رغم ديو
عرضه دارد ميکند در دل غريو
تا بجنبد اختيار خير تو
زانک پيش از عرضه خفتست اين دو خو
پس فرشته و ديو گشته عرضهدار
بهر تحريک عروق اختيار
ميشود ز الهامها و وسوسه
اختيار خير و شرت ده کسه
وقت تحليل نماز اى با نمک
زان سلام آورد بايد بر ملک
که ز الهام و دعاى خوبتان
اختيار اين نمازم شد روان
باز از بعد گنه لعنت کنى
بر بليس ايرا کزويى منحنى
اين دو ضد عرضه کنندهت در سرار
در حجاب غيب آمد عرضهدار
چونک پردهى غيب برخيزد ز پيش
تو ببينى روى دلالان خويش
وآن سخنشان وا شناسى بيگزند
که آن سخنگويان نهان اينها بدند
ديو گويد اى اسير طبع و تن
عرضه ميکردم نکردم زور من
وآن فرشته گويدت من گفتمت
که ازين شادى فزون گردد غمت
آن فلان روزت نگفتم من چنان
که از آن سويست ره سوى جنان
آن فلان روزت نگفتم من چنان
که از آن سويست ره سوى جنان
ما محب جان و روح افزاى تو
ساجدان مخلص باباى تو
اين زمانت خدمتى هم ميکنيم
سوى مخدومى صلايت ميزنيم
آن گره بابات را بوده عدى
در خطاب اسجدوا کرده ابا
آن گرفتى آن ما انداختى
حق خدمتهاى ما نشناختى
اين زمان ما را و ايشان را عيان
در نگر بشناس از لحن و بيان
نيم شب چون بشنوى رازى ز دوست
چون سخن گويد سحر دانى که اوست
ور دو کس در شب خبر آرد ترا
روز از گفتن شناسى هر دو را
بانگ شير و بانگ سگ در شب رسيد
صورت هر دو ز تاريکى نديد
روز شد چون باز در بانگ آمدند
پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
مخلص اين که ديو و روح عرضهدار
هر دو هستند از تتمهى اختيار
اختيارى هست در ما ناپديد
چون دو مطلب ديد آيد در مزيد
اوستادان کودکان را ميزنند
آن ادب سنگ سيه را کى کنند
هيچ گويى سنگ را فردا بيا
ور نيايى من دهم بد را سزا
هيچ عاقل مر کلوخى را زند
هيچ با سنگى عتابى کس کند
در خرد جبر از قدر رسواترست
زانک جبرى حس خود را منکرست
منکر حس نيست آن مرد قدر
فعل حق حسى نباشد اى پسر
منکر فعل خداوند جليل
هست در انکار مدلول دليل
آن بگويد دود هست و نار نى
نور شمعى بى ز شمعى روشنى
وين هميبيند معين نار را
نيست ميگويد پى انکار را
جامهاش سوزد بگويد نار نيست
جامهاش دوزد بگويد تار نيست
پس تسفسط آمد اين دعوى جبر
لاجرم بدتر بود زين رو ز گبر
گبر گويد هست عالم نيست رب
يا ربى گويد که نبود مستحب
اين همى گويد جهان خود نيست هيچ
هسته سوفسطايى اندر پيچ پيچ
جملهى عالم مقر در اختيار
امر و نهى اين ميار و آن بيار
او همى گويد که امر و نهى لاست
اختيارى نيست اين جمله خطاست
حس را حيوان مقرست اى رفيق
ليک ادراک دليل آمد دقيق
زانک محسوسست ما را اختيار
خوب ميآيد برو تکليف کار