آن يکى ميخورد نان فخفره
گفت سايل چون بدين استت شره
گفت جوع از صبر چون دوتا شود
نان جو در پيش من حلوا شود
پس توانم که همه حلوا خورم
چون کنم صبرى صبورم لاجرم
خود نباشد جوع هر کس را زبون
کين علفزاريست ز اندازه برون
جوع مر خاصان حق را دادهاند
تا شوند از جوع شير زورمند
جوع هر جلف گدا را کى دهند
چون علف کم نيست پيش او نهند
که بخور که هم بدين ارزانيى
تو نهاى مرغاب مرغ نانيى