دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت روبه صاف ما را درد نيست
ليک تخييلات وهمى خورد نيست
اين همه وهم توست اى ساده‌دل
ورنه بر تو نه غشى دارم نه غل
از خيال زشت خود منگر به من
بر محبان از چه دارى س ظن
ظن نيکو بر بر اخوان صفا
گرچه آيد ظاهرا زيشان جفا
اين خيال و وهم بد چون شد پديد
صد هزاران يار را از هم بريد
مشفقى گر کرد جور و امتحان
عقل بايد که نباشد بدگمان
خصاه من بدرگ نبودم زشت‌اسم
آنک ديدى بد نبد بود آن طلسم
ور بدى بد آن سگالش قدرا
عفو فرمايند ياران زان خطا
عالم وهم و خيال طمع و بيم
هست ره‌رو را يکى سدى عظيم
نقشهاى اين خيال نقش‌بند
چون خليلى را که که بد شد گزند
گفت هذا ربى ابراهيم راد
چونک اندر عالم وهم اوفتاد
ذکر کوکب را چنين تاويل گفت
آن کسى که گوهر تاويل سفت
عالم وهم و خيال چشم‌بند
آنچنان که را ز جاى خويش کند
تا که هذا ربى آمد قال او
خربط و خر را چه باشد حال او
غرق گشته عقلهاى چون جبال
در بحار وهم و گرداب خيال
کوهها را هست زين طوفان فضوح
کو امانى جز که در کشتى نوح
زين خيال ره‌زن راه يقين
گشت هفتاد و دو ملت اهل دين
مرد ايقان رست از وهم و خيال
موى ابرو را نمي‌گويد هلال
وآنک نور عمرش نبود سند
موى ابروى کژى راهش زند
صد هزاران کشتى با هول و سهم
تخته تخته گشته در درياى وهم
کمترين فرعون چست فيلسوف
ماه او در برج وهمى در خسوف
کس نداند روسپي‌زن کيست آن
وانک داند نيستش بر خود گمان
چون ترا وهم تو دارد خيره‌سر
از چه گردى گرد وهم آن دگر
عاجزم من از منى خويشتن
چه نشستى پر منى تو پيش من
بي‌من و مايى همي‌جويم به جان
تا شوم من گوى آن خوش صولجان
هر که بي‌من شد همه من‌ها خود اوست
دوست جمله شد چو خود را نيست دوست
آينه بي‌نقش شد يابد بها
زانک شد حاکى جمله نقشها



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید