دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چونک صانع خواست ايجاد بشر
از براى ابتلاى خير و شر
جبرئيل صدق را فرمود رو
مشت خاکى از زمين بستان گرو
او ميان بست و بيامد تا زمين
تا گزارد امر رب‌العالمين
دست سوى خاک برد آن متمر
خاک خود را در کشيد و شد حذر
پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد
کز براى حرمت خلاق فرد
ترک من گو و برو جانم ببخش
رو بتاب از من عنان خنگ رخش
در کشاکشهاى تکليف و خطر
بهر لله هل مرا اندر مبر
بهر آن لطفى که حقت بر گزيد
کرد بر تو علم لوح کل پديد
تا ملايک را معلم آمدى
دايما با حق مکلم آمدى
که سفير انبيا خواهى بدن
تو حيات جان وحيى نى بدن
بر سرافيلت فضيلت بود از آن
کو حيات تن بود تو آن جان
بانگ صورش نشات تن‌ها بود
نفخ تو نشو دل يکتا بود
جان جان تن حيات دل بود
پس ز دادش داد تو فاضل بود
باز ميکائيل رزق تن دهد
سعى تو رزق دل روشن دهد
او بداد کيل پر کردست ذيل
داد رزق تو نمي‌گنجد به کيل
هم ز عزرائيل با قهر و عطب
تو بهى چون سبق رحمت بر غضب
حامل عرش اين چهارند و تو شاه
بهترين هر چهارى ز انتباه
روز محشر هشت بينى حاملانش
هم تو باشى افضل هشت آن زمانش
هم‌چنين برمي‌شمرد و مي‌گريست
بوى مي‌برد او کزين مقصود چيست
معدن شرم و حيا بد جبرئيل
بست آن سوگندها بر وى سبيل
بس که لابه کردش و سوگند داد
بازگشت و گفت يا رب العباد
که نبودم من به کارت سرسرى
ليک زانچ رفت تو داناترى
گفت نامى که ز هولش اى بصير
هفت گردون باز ماند از مسير
شرمم آمد گشتم از نامت خجل
ورنه آسانست نقل مشت گل
که تو زورى داده‌اى املاک را
که بدرانند اين افلاک را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید